صفحه ها
دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 113196
تعداد نوشته ها : 58
تعداد نظرات : 4
Rss
طراح قالب
حمید رضا علیخانی



رساله افیونیه ؛ ص193

 

رساله افیونیه، ص: 194

اصطلاحات پزشکى و بیمارى‏ها

اخلاط: ج خلط، هر چهار خلط. (لغت نامه دهخدا)

احتداد: تیز شدن بیمارى و مرض. (لغت نامه دهخدا)

ادره: بادى است که در بیضه عارض شود. و مردم آن را قبل نامند و در زبان پارسى این عارضه را دبّه خوانند و ادرة الماء که به اردة الدوالى نیز معروف است ریزش رطوبات زیاد در رگ‏هاى هر دو بیضه باشد. (کشّاف اصطلاحات الفنون، ص 141).

استسقا: بیمارى است که پس از دردهاى کبد و تب‏هاى آن پیدا مى‏شود و شکم بزرگ مى‏گردد چنانکه اگر آن را به حرکت درآورند مضمضه (جنبانیدن آب) آب از آن شنیده مى‏شود و بول بیمار سرخ رنگ مى‏گردد. (المنصورى، ص 427)

اسهال دم: اسهال خونى، ذوسنطاریا. (لغت نامه دهخدا)

اسهال دماغى: نزله باشد که از دماغ فرود مى‏آید و این چنان باشد که مادّه نزله به منفذ کام فرود آید اگر به شش درافتد ذات الرّیه و سرفه تولّد کند و سبب سل گردد. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 474).

اسهال: راندن و گشاده شدن شکم، بیرون روش. (لغت نامه دهخدا)

اغماء: بى‏هوشى. (آنندراج)

القیانوس: آن تبى است که در آن گرمى و سردى توأما همراه باشد.

اوجاع ارحام: دردهاى مربوط به رحم و زهدان.

اورام حار: ورم‏ها و آماس‏هاى گرم، و تازه که اگر مزاج عضوى گرم باشد و بدان سبب مادّت‏هاى بیشتر جذب کند و این گرمى مرین عضو را از دو بیرون نباشد. یا طبیعى باشد چنانکه گوهر گوشت است یا گرمى‏اى باشد که از دردى یا از حرکتى صعب یا از ضمادى گرم یا از غذایى و دارویى گرم تولّد کند. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 196).

ایلاوس: نوعى قولنج است، لکن در روده‏هاى بالایین افتد و تفسیر ایلاوس به تازى «ربّ الرّحم» است. یعنى یا رب رحم کن و این علت را بدین نام از بهر آن خوانده‏اند که از وى خلاصى کمتر بود. (ذخیره خوارزمشاهى، ص 504)

باد: نفخ، قدما معتقد بودند به سبب بعضى اغذیه یا وجود برخى از بیمارى‏ها در اندرون بدن حاصل گردد. (آنندراج)

باد اجفان: به بادى که در جفن‏ها یعنى پوست پلک چشم مى‏افتد گفته مى‏شود.

رساله افیونیه، ص: 195

باد شنام: سرخى است که بر روى و اطراف پدید آید همچون لون جذام. (اغراض الطّبیّه، 568)

بلاغم غلیظ: بلغم‏هاى غلیظ

بلغم: خلطى از اخلاط چهارگانه بدن. (منتهى الارب) و باشد که جگر بس گرم نباشد و اندر پزانیدن صفو کیلوس که آن را هضم دوم گویند تقصیرى افتد و چیزى بماند که به خامى گراید، آن بلغم باشد. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 1، ص 89)

بواسیر: عبارت از زیادتى است که بر دهانه مقعد روید و آن از خون سوداوى غلیظ پدید آید. (بحر الجواهر به نقل از دهخدا)

بیمارى رعشه سرد: لرزشى که در اندام آدمى از پیرى و کلانسالى و یا از بیمارى پدید آید.

اضطرابى است که در حرکت عضو پدید مى‏آید، به جهت ناتوانى نیرویى که آن را در بردارد و رعشه را سبب یا ضعیفى قوّت نفسانى بود یا از ضعف قوّت طبیعى و یا از شراب خوردن بسیار و یا از بلغم بود. (هدایة المتعلّمین، ص 265).

تب بلغمى: هرگاه که حرارت غریب اندر رطوبت طبیعى اثر کند، عفونت اندر وى پدید آید تا طبیعى شود و تب بلغم تولّد کند. (خفّى علایى، ص 230)

تب دق: تب دق که در طبّ امروز به آن تبّ دقّى نیز گفته مى‏شود تبى است که با فواصل منظّم رخ مى‏دهد مانند تب ناشى از سل ریوى که بعد از ظهرها پدید مى‏آید. این تب معمولا با بیمارى‏هاى تحلیل برنده همراه است. (هدایه المتعلّمین، ص 640)

تب ربع: اگر خلط عفونى سوداوى باشد آن را تب ربع گویند. زیرا روزى مى‏گیرد و دو روز رها مى‏کند و روز چهارم باز مى‏گردد. (مفتاح الطّب، ص 271)

تب محرقه: این تب که او را محرقه خوانند از عفونت خون بود. اگر خون همه تن گنده گردد تب محرقه آرد و از همه تب‏ها این تب با مخاطره‏تر بود. (هدایه المتعلّمین، ص 701)

تزحّر: پیچاک کردن شکم و دم برآوردن و به بیمارى زحیر مبتلا شدن. (منتهى الارب)

تشنّج: تشنّج یکى از بیمارى‏هاى عصب است که ماهیچه به سوى منشأ برمى‏گردد و از گسترش (انبساط) سرباز مى‏زند. انگیزه تشنّج چندین قسم است یا مادّه است یا غیر مادّه مانند گرمى و خشکى. گاهى از بادکردگى- که باد غلیظ جمع مى‏شود- تشنّج رخ مى‏دهد و نیز منتقل شدن مادّه از نوعى بیمارى. (دانشنامه میسرى، ص 20 و 259)

تفتّت حصات: ریزریز شدن سنگ.

تقشّر القلب: حالتى است که بیمار احساس مى‏کند دل او را پوست مى‏کشند.

رساله افیونیه، ص: 196

تواتر: نبضى است که زمان فاصله میان دو نبض کوتاه‏تر از حالت صحت باشد. و صاحب ذخیره مى‏گوید: «نبضى است که روزگار سکون، که در میان دو زخم اوفتد، سخت اندک باشد». (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 67) نبض دمادم. (رگ شناسى، ص 28)

ثقل سمع: سنگینى گوش و اختلال در شنوایى‏

ثقل لسان: سنگینى زبان و اختلال در سخن گفتن.

جحوظ عین: بیرون آمدن چشم از چشم‏خانه. (ناظم الاطبّاء)

جدرى: آبله، بثره‏هاى بسیار است که بر ظاهر تن پدید آید و هر دو از جوشیدن خون تولّد کند. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 279)

جرب: گرى، در چشم اگر پدید آید خشونت و سرخى در باطن پلک پیدا مى‏شود. (مفتاح الطّب، ص 266). «اندر جرب که به پارسى گر گویند: این گر از خونى غلیظ و عفن توّلد کند که به رگ‏ها اندر گرد آمده باشد و طبیعت آن را به ظاهر تن دفع مى‏کند. گر، دو گونه باشد:

خشک باشد و تر باشد». (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 582.)

جشاء ترش: آروغ‏هاى ترش.

جفاف: خشکى، یبوست. (لغت نامه دهخدا)

حبس اسهال: بند آمدن بیرون‏روى و ریزش مایعات بدن.

حبس الدّم: بند آمدن خون و حبس خون و نگاه داشتن خون.

حبس طمث: باز ایستادن حیض در زنان.

حبل: آبستنى. (تکملة الاصناف، ص 146)

حرقه البول: سوزش ادرار. (تکملة الاصناف، ص 158).

حصات: سنگى است که در مثانه یا کلیه پیدا مى‏شود، به جهت خلط غلیظى که در آن دو منعقد شده است. (تعلیقات مفتاح الطّب، ص 87)

حصبه: سرخک، سرخچه. (مقدّمة الادب) حصبه دانه‏هایى باشد سرخ رنگ مانند دانه جاورس، در آغاز ظهور بر بدن آدمى مانند جاى گزیدن کیک بروز مى‏کند. سپس دانه‏دانه شود. لیکن چرک نکند و سبب آن صفراى حارّ رقیق است. (کشّاف اصطلاحات فنون، ص 241)

حکّه: خارش، بیمارى پوست خاره. (لغت نامه دهخدا)

حمّى عفنى: همان تب دمویّه است که اگر خلط عفونى خونى باشد آن را تب مطّبقه خونى و عفنى نامند. (مفتاح الطّب، ص 271)

رساله افیونیه، ص: 197

حم/ حمّى: تب. (تکملة الاصناف، ص 174)

حمّاى مطبقه: تب مطبقه که بر دو قسم است دمویّه و محرقه، اگر خلط عفونى خونى باشد آن را تب مطبقه خونى و اگر آن خلط صفراوى باشد تب مطبقه سوزان خوانده مى‏شود.

(مفتاح الطّب، ص 271).

حمرت عین: سرخ شدن چشم.

حمرت: حمره، آماسى بود خونى و از خونى گرم و بد تولّد کند و قوام خون رقیق بود و باشد که اندکى به غلیظى گراید و بیشترى به آخر ریش گردد از بهر آن که مادّه آن از خون بد باشد. (اغراض الطّبیّه، ص 577)

حمى یوم: یعنى تب روز و این تب جز یک روز بقا نبود و آسان‏تر است به علاج. (هدایه المتعلّمین، ص 212)

حمیّات دمویّه و صفراویه: تب‏هاى دموى و صفرائى.

خدر: سستى و خوابیدگى عضو است در نتیجه نقصان حس لمس به طورى که چنان احساس کنند که سوزن در آن عضو فرو مى‏برند یا مورچه بر آن راه مى‏رود. (لغت نامه دهخدا)

خراج: دمل. (قانون، ج 4، ص 366)

خشکى دماغ: کم رسیدن خون به مغز.

خلط- اخلاط

خنازیر: ورم‏هاى غددى است که تحجّر (سنگ گونگى) پیدا کرده و داراى کیسه‏هایى است و بیشتر در گردن و زیر بغل و اربیه (کشاله ران) پیدا مى‏شود. این خنازیر مردم را به سه جاى برآید یا به گردن و سبب آن فضول مغز بود و یا به زیر بغل دست و سبب وى فضول دل بود یا به خشدگاه و سبب وى فضول جگر بود. (هدایه المتعلّمین، ص 604)

خنّاق: خفگى و گرفتگى گلو، جمع آن خوانیق است. خنّاق یا آماس سخت گلو که در کودکان دیده مى‏شود و با تنگ نفسى و تشنّج همراه است و در اشکال سخت دیفترى پدید مى‏آید. (قانون، ج 3، ص 106)

دقّ: تبى است دائم با حرارتى کم بى‏اعراضى آشکارا از قبیل اضطراب و سطبرى لب‏ها و خشکى دهان و سیاهى آن لکن بیمار روى به لاغرى و ضعف و سستى و شکستگى رود.

(لغت نامه دهخدا)

دقّ شیخوخیت: دقّى که پیران را افتد. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 3، ص 91)

رساله افیونیه، ص: 198

دقّیّن: منظور دو نوع بیمارى دق است. 1- دق به معنى تبى که به هنگام ابتلا به بیمارى سل بر بیمار عارض مى‏شود و به آن تب دق، تب سل و تب لازم گفته مى‏شود. 2- دق به معنى بیمارى یا عارضه‏اى که بیشتر پیران و سالخوردگان به آن مبتلا مى‏شوند به این معنى که بر اثر ضعیف شدن حرارت عزیزى در وجود آنان، بدنشان سرد، خشک و لاغر مى‏شود که آن را ذبول نیز نامیده‏اند. (هدایه المتعلّمین، ص 658).

دموع حارى: اشک‏هاى گرم و سوزان.

دوار: سرگیجه. (لغت نامه دهخدا)

ذات الجنب: التهاب پرده جنب، ورمى است که بر پرده‏اى که پهلوها و عضلات آن را پوشانده، پیدا مى‏شود و درد ناخس با سرفه و تب را به دنبال دارد. (مفتاح الطّب، ص 277)

ذات الرّیه: آماس شش، التهاب ریه (مفتاح الطّب، ص 277)

ذبحه: ورمى باشد به هر دو جانب حلقوم، درد گلو یا خونى است که خناق آرد پس بکشد یا ریشى است که در حلق پدید آید. (منتهى الارب)

ذبول: لاغر شدن، پژمردیدن. (لغت نامه دهخدا)

ذبول اعصاب: این بیمارى به دو نوع بود، یک نوع از او آن بود که پیران را افتد به آخر عمر که خشک شوند و درختان چو پیر شوند خشک شوند و دیگر نوع لاغر گشتن بود از بسیارى بیمارى و درد و تحلیل بسیار. (هدایة المتعلّمین، ص 658)

ذرب ذوبانى: نوعى از اسهال و ذرب و ذوبانى در معناى گداختگى است.

ذرب: اسهال، شکم روش. (لغت نامه دهخدا)

ربو: دشخوارى دم زدن را ربو گویند. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 64) تنگى نفس، در این بیمارى، بیمار نفس سریع و متواتر و اندک‏اندک برمى‏کشد و گاه با تنگى نفس مقرون است. (کشّاف اصطلاحات فنون، نقل به تلخیص از لغت نامه دهخدا)

رعاف: خون‏ریزى از بینى‏

رمد: نزد قدما پزشکان بر ورم حار دموى که در ملتحم چشم عارض شود اطلاق مى‏گردد و اگر ورمى دیگر که غیر از این مادّه باشد بر چشم عارض گردد آن را تکدّر و کدورت نامند و امّا نزد متأخران اطباء بر هر ورمى که به ملتحم چشم عارض شود اطلاق مى‏گردد. (کشّاف اصطلاحات الفنون، ص 119)

ریش: زخم. (آنندراج)

زحیر: همان اسهال است و تقاضاى برخاستن باشد با رنج و گرایش. (اغراض الطّبیه، ص 468).

رساله افیونیه، ص: 199

زکام: هرگاه در دماغ فضلاتى پیدا شود که دماغ آن را هضم نکند و در آن استمرار نیابد و به سوى دو سوراخ بینى سرازیر شود زکام نامیده مى‏شود. (مفتاح الطّب، ص 282)

سپرز ریحى: هنگامى که باد اندر میان اجزاى گوشت و پوست سپرز (طحال) باشد و همه را از هم اندر کشد و الم تفرّق الاتّصال تولّد کند و این درد صعب بود. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 51)

سپرز ورمى: و هرگاه که سپرز فزونى سودا را دفع نکند سپرز ورمى گیرد و بزرگ مى‏شود و شهوت طعام نباشد از بهر آن که آنچه به فم معده رسیدى از سودا و او را تنبیه کردى بدو نرسد و هرگاه که بیشتر از اندازه به معده دفع کند شهوت کلبى تولّد کند. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 1، ص 232)

سحج: بیمارى است که از خراش روده به هم رسد. (آنندراج)

سدد: جمع سده. (منتهى الارب)

سدر: سدر آن را گویند که هرگاه که مردم پاى برخیزد و چشم او تاریک شود و سر او بگردد و بیم باشد که بیافتد. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 64)

سدّه جگر: بباید دانست که سدّه جگر یا در جانب محدّب افتد یا در جانب مقعّر یا در هر دو جانب و سدّه از امّهات بیمارى‏هاى جگر است. (ذخیره خوارزمشاهى، ص 453)

سرسام: تب گرم ورم دماغ است که در یونانى آن را قرانیطس گویند. (مفتاح الطّب، ص 283) کلمه قرانیطس در یونانى قرنطیس بوده و سپس ناسخان و کاتبان عرب آن را به قرانیطس تبدیل کرده‏اند. (طبّ اسلامى، ص 29)

سعال: سرفه‏

سعال رطب: سرفه همراه با خلط را گویند.

سعال یابس: سرفه خشک و بدون خلط را گویند.

سقم: بیمارى. (منتهى الارب)

سکته: فالجى بود به همه تن و فالج سکته‏اى بود به نیمه تن. (هدایه المتعلّمین، ص 257)، بازماندن تمام بدن از حس و حرکت. (لغت نامه دهخدا)

سوء القنیه: مزاج ضعیف و حالت افراد مبتلا به استسقا یا حالتى مشابه آن؛ رجوع شود به سوء المزاج. در اغراض الطبیّه آمده است. «هرگاه که مزاج جگر از حال طبیعى بگردد و ضعیفى پدید آید و حال مردم همچون حال خداوند استسقا شود آن را سوء القنیه گویند و سوء المزاج نیز گویند. (اغراض الطّبیه، ج 2، ص 687)

رساله افیونیه، ص: 200

سودا: نام خلطى از اخلاط اربعه و در فارسى به معنى دیوانگى. (آنندراج)

سهر: بیمارى بیدارى، بى‏خوابى. (آنندراج)

شستن رمل: از بین بردن سنگریزه‏هایى که درون مثانه هستند.

صداع: سردرد. (لغت نامه دهخدا)

صرع: از کار افتادن اعضاى نفسانى به طور موقّت که توأم با افتادن و تشنّج اعصاب و کف بر دهان آمدن است. بیمارى مغزى که به حمله‏هاى تشنجى، غش و مدهوشى همراه است و علّت‏هاى مختلفى ممکن است سبب آن شود.

صفراوى: مزاج صفرایى، آن است که در آن گرمى و خشکى زیاد و ترى و سردى کمتر است و نشانه‏هاى صاحب چنین مزاجى، سرعت در حرکات و رفتار، تیز فهمى، لاغرى جسم و کم خوابى است. (لغت نامه دهخدا)

صلابت: سخت شدن. (لغت نامه دهخدا)

صنان: گند بغل، بوى زیر بغل. (منتهى الارب)

ضعف امعا: ضعف و بیمارى در روده‏ها.

ضغط القلب: حالتى که در آن بیمار احساس مى‏کند که قلب او مرتبا فشرده مى‏شود و گاه چندان سخت باشد که آدمى را غشى دست دهد و لعاب بسیارى در این بیمارى از دهان بیمار جارى گردد و سبب بروز این بیمارى سوداى کمى باشد که بر قلب ریزش کند. (لغت نامه دهخدا)

ضیق النّفس/ ضیق نفس: تنگى و گرفتگى نفس و اختلال در نفس.

طمث: عادت ماهیانه در زنان. (لغت نامه دهخدا)

طنین اذن: بیمار احساس مى‏کند صداى وزوز و یا صدایى بلند در گوش او مى‏پیچد و پژواک ایجاد مى‏کند.

ظلمت بصر: تار دیدن چشم، سیاهى رفتن آن را گویند.

عدسه: آماسى است خرد و سخت که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، 191) سرخکان که بر اندام برآید یا نوعى از جدرى که مى‏کشد مردم را. آبله وبائى است.

عرق بارد: عرق سرد.

عسر البول: دشوارى و سختى ادرار کردن.

عطاس: عطسه کردن. (لغت نامه دهخدا)

رساله افیونیه، ص: 201

عطسه: حرکتى نیرومند از جانب مغز است که به سبب آن خلط یا ماده آزار دهنده غیر از خلط را به کمک هواى برکشیده از راه بینى یا دهان بیرون مى‏راند. عطسه براى مغز همچون سرفه براى ریه است. (قانون، ج 3، ص 318)

عمى: کورى. (آنندراج)

غب: تب یک روز در میان، تب نوبت. (لغت نامه دهخدا)

غثیان: دل به هم آمدن و تهوّع و قى که نقطه مقابل و مخالف اشتها هستند. در اینها اصطلاحى جداگانه هست که آن را تقلب نفس «دگرگون شدن طبیعت» گویند که آن هم همان دل به هم آمدن (غثیان) است امّا همیشگى و دست برندار. (قانون، ج 3، ص 151).

غشاوه: یک بیمارى است که گویى پرده‏اى پیش چشم او کشیده باشند.

فالج: سست شدن عضو و از حس و حرکت افتادن آن است. (مفتاح الطّب، ص 301)

فسخ: دورى اجزاى عضله از یکدیگر. (لغت نامه دهخدا)

فواق: سکسکه. (مفتاح الطّب، ص 304)

قراقر: آواز کردن شکم. (آنندراج)

قروح: جمع قرح، زخم‏ها، ریش‏ها. (لغت نامه دهخدا)

قروح کلیه: ریش‏ها و زخم‏هاى کلیه‏

قطرب: مرضى است از امراض دماغ و آن را قطرب نامند زیرا که مریض چون قطرب (جانورى است که دائم در تکاپو مى‏باشد) در بستر خود استقرار نگیرد. (اقرب الموارد به نقل از لغت نامه دهخدا)

قلق: ناآرامى. (تکملة الاصناف، ص 540)

قوبا: خشونت و درشتى است که در ظاهر پوست بدن بهم رسد با خارش بسیار و از آن قشور دایم جدا مى‏گردد تا صحت یابد. (لغت نامه دهخدا)

قولنج: آن آفتى است که در امعاى غلاظ به پا مى‏شود با درد بسیار شدید که شدّتش گاه سبب هلاک مى‏شود، درد قولون. (لغت نامه دهخدا)

قى: چیزى در معده هست که با معده ناسازگار است. معده براى مقابله با این مادّه خوراکى ناسازگار و مزاحم دست به کار مى‏شود، حرکت مى‏کند و مادّه ناسازگار را از راه دهان بیرون مى‏اندازد. (قانون، ج 3، ص 151).

قى زنجارى: استفراغى که توأم با دفع صفراى زنگارى باشد.

قى صفراوى: استفراغى که توأم با دفع صفرا باشد.

رساله افیونیه، ص: 202

قیله: بیضه که در آن آب یا باد جمع شده وجع و درد آورد.

کبد بارد: جگر سرد، زبان سفید باشد و رنگ روى رصاصى (ارزیر) و بول غلیظ و سفید و اشتهاى طعام زود پدید آید، لکن دشخوار گوارد. (خفّى علائى، ص 195)

کزاز: کشیده شدن عضله‏ها و عصب‏هاى گردن را که از پیش و پس کشیده شود و گردن راست بماند کزاز گویند. (اغراض الطّبیه، ص 299).

کلح: اکتحال و مربوط به چشم پزشکى در این جا منظور بخشى از کتاب اختیارات است که درباره اکتحال مى‏باشد.

کلف: در اصطلاح پزشکان دگر شدن رنگ پوست بدن آدمى است به سوى سیاهى و حدوث آثار تیرگى، و این عارضه بیشتر در پوست گونه‏ها رخ دهد. لک، تاش، ماه‏گیر، کک‏ومک.

(بحر الجواهر به نقل از لغت نامه دهخدا)

کندى بصر: ضعف بینایى و اختلال در دیدن‏

لقوه: کج شدن صورت است یا به جهت تشنّجى که در یک طرف صورت است که آن را به خود مى‏کشد و یا رخوت و سستى که در یک طرف صورت پدید مى‏آید. (مفتاح الطّب، ص 312)

لیثرغس: نسیان و فراموشى، سرسام سرد را گویند و این لفظ یونانى است و ترجمه او به تازى نسیان است و نسیان فراموشت کارى است و اهل یونان این علّت را این نام از بهر آن کردند که نسیان از لوازم این علّت است. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 1، ص 119)

الم: درد و وجع. (آنندراج)

مالیخولیا: علتى است سودایى و خداوند این علت همیشه بداندیش و ترسان و اندوهمند باشد بى‏سببى ظاهر. (اغراض الطّبیه، ج 1، ص 464).

مبطون: کسى که درد شکم گرفته. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 665)

مجذوم: مبتلا به مرض جذام، گرفتار خوره، خوره‏دار. (لغت نامه دهخدا)

مدقوق: آنکه دچار دق مى‏شود. (لغت نامه دهخدا)

مرّه صفرا: مایع غلیظ قلیایى است که از کبد ترشّح و در زهره ذخیره مى‏شود. (قانون، ج 1، ص 36)

مزاج دموى: دارنده مزاج دموى ظاهر صورتش سرخ رنگ و صاحب خصوصیّاتى چون خوش خویى، زنده دلى، زورمندى، و اعتماد به نفس است و در طلب بهترین‏ها است و خون طبع آن گرم و تر است.

مزاج مدقوق: مزاج آن که دچار دق شده است.

رساله افیونیه، ص: 203

مغص: دل پیچه، پیچیدن ناف و برینش. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 632)

مکسر: المى است که گویا آن موضع را مى‏شکنند. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 111)

ناسور شدن: زخمى که به سختى درمان مى‏شود، فیستول. (اغراض الطّبیه، ج 2، ص 354).

نافض: منظور از آن تب سرد و تب لرزه است. از تب‏هاى با لرزه است که آن را به تازى نافض گویند و رعده نیز گویند. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 36)

نخس: خلش، خاراندن، سیخونک. (اغراض الطّبیه، ج 2، ص 356)

نزف دم از رحم: خونریزى از رحم.

نزلات حارّه: نزله‏هاى گرم.

نسیان: فراموشى، از یاد رفتن آنچه در یاد داشته‏اند و یا در یاد گیرند به سبب فساد قوّت ذکر یا فکر یا تخیّل. (لغت نامه دهخدا)

نفخ: آماسیدگى شکم از باد (تکملة الاصناف، ج 2، ص 737)

نقرس: یکى از دردهاى مفاصل است و نشانه اختصاصى آن ورم و درد است. (مفتاح الطّب، ص 331)

وجع الورک: درد ناحیه سرین و کفل‏

وجع خاصره: درد تهیگاه.

وجع خصیتین: دردى که در بیضه‏ها مى‏پیچد.

وجع خوذه: دردى است در ناحیه سر و صورت و در واقع کلّ سر انسان که گویى در سر چیزى سنگینى مى‏کند و چیزى مانند کلاه خود بر روى سر انسان نهاده‏اند. در واقع خوذ همان خود و کلاه خود است.

وجع سپرز: درد طحال را گویند.

وجع: درد. (تکملة الاصناف، ج 1، ص 754)

ورم کلیه: برآمدن و آماسیدن کلیه‏

هزال: لاغر گردیدن (منتهى الارب)

یبس فم: خشکى دهان‏

یرقان: بیمارى زردى.[1]

 

 

رساله افیونیه ؛ ص170

واژگان دشوار

آبگینگى: شیشه‏اى، زجاج گونگى. (لغت نامه دهخدا)

آجل: اسم فاعل از مصدر اجل یعنى مدّت‏دار و آینده دور. (آنندراج)

آکل: خورنده. (منتهى الارب)

آماج: پرتاب، نشان، نشانه، تیررس. (لغت نامه دهخدا)

آیت: نشانه. (آنندراج)

ابخره: بخارها. (لغت نامه دهخدا)

ابدال: جایگزینى. (آنندراج)

ابطال: از بین بردن، باطل و نابود کردن. (آنندراج)

اتم: صفت تفضیلى از تمام، کامل‏تر. (لغت نامه دهخدا)

اجّل: صفت تفضیلى از جلیل، بزرگوارتر، عظیم القدرتر. (آنندراج)

احتراز: دورى کردن، پرهیز کردن. (منتهى الارب)

احّد: تندتر، تیزتر. (لغت نامه دهخدا)

احداث: پیدایش، ایجاد. (لغت نامه دهخدا)

احرار: ایجاد حرارت و گرما کردن. (آنندراج)

احصاء: شمارش. (آنندراج)

احمد: صفت تفضیلى، ستوده‏تر. (آنندراج)

اخماد: فرو نشاندن زبانه آتش، آرمیدن، خاموش شدن. (لغت نامه دهخدا)

اخوات: جمع اخت، خواهران. (لغت نامه دهخدا)

ادون: صفت تفضیلى از دون، کمینه‏تر و حقیرتر. (غیاث اللغات)

ادویه: داروها. (آنندراج)

اذفر: تندبوى‏

ارتکاب: شروع به کار نامشروع کردن. (غیاث اللّغات)

ارخاء: سست کردن، نرم گردانیدن. (منتهى الارب)

ارضیّت: منسوب به ارض، زمینى. (لغت نامه دهخدا)

ارّق: صفت تفضیلى از رقیق، شفاف‏تر. (آنندراج)

ازمان: مزمن شدن بیمارى، دیرینه شدن. (لغت نامه دهخدا)

رساله افیونیه، ص: 172

استبعاد: دورى کردن. (آنندراج)

استحاله: حرکت جوهر در کیفیّت خود و تغییر آن با باقى ماندن ذرّات جوهر است؛ مانند آنکه آب گرم شود و موى سپید گردد. زیرا جوهر آب و موى باقى مانده و سردى آب و سیاهى موى دیگرگون شده است. (تعلیقات مفتاح الطّب، ص 65)

استداره: گردینگى، مدوّر بودن. (آنندراج)

استرخا: سستى. (آنندراج)

استعانت: یارى گرفتن. (آنندراج)

استقرا: شناختن شى‏ء کل به جمیع اشخاص آن. (لغت نامه دهخدا)

اسعاد: زیاد برآمدن و بالا رفتن. (منتهى الارب)

اسفار: جمع سفر، مسافرت‏ها. (آنندراج)

اسکار: مست گردانیدن. (منتهى الارب)

اسلم: صفت تفضیلى از سلامت، سالم‏تر، درست‏تر، سلیم‏تر. (لغت نامه دهخدا)

اشتعال: افروخته شدن آتش. (آنندراج)

اشد: صفت تفضیلى از شدید، شدیدتر. (آنندراج)

اشربه: جمع شراب، هرچه از مایعات نوشیده شود. (آنندراج)

اصحّا: جمع صحیح، مردمان صحیح و تندرست. (منتهى الارب)

اصعب: صفت تفضیلى از صعب، سخت‏تر، دشوارتر، (منتهى الارب)

اصلح: صفت تفضیلى از صالح، صالح‏تر، احسن و شایسته‏تر. (آنندراج)

اصناف: جمع صنف، گونه، گروه. (آنندراج)

اضرار: ضرر رساندن. (لغت نامه دهخدا)

اضراس: جمع ضرس، به معنى دندان. (منتهى الارب) نام دیگر دندان‏هاى آسیا به معنى طواحن. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 141)

اضعاف: ضعیف کردن. (آنندراج)

اطبّا: جمع طبیب، پزشکان. (آنندراج)

اطلیه: طلا کردن، رجوع شود به طلاء. (لغت نامه دهخدا)

اعانت کردن: یارى دادن، مظاهرت کردن و پشتیبانى کردن. (منتهى الارب)

اعمال: کار فرمودن و در کار آوردن، کار بستن. (منتهى الارب)

رساله افیونیه، ص: 173

اعیا: درماندن و مانده شدن. (منتهى الارب) دشوار شدن کار بر کسى و درمانده کردن کسى را در کار. (آنندراج)

اغلظ: درشت‏تر، سطبرتر، صفت تفضیلى از غلظت، غلیظتر. (آنندراج)

افاقه حاصل شدن: به هوش آمدن. (لغت نامه دهخدا)

افراط: زیاده‏روى. (آنندراج)

افساد: فاسد کردن، از بین رفتن. (آنندراج)

افواه: دهان‏ها. (منتهى الارب)

افید: صفت تفضیلى از فایده، مفیدتر. (آنندراج)

اقراص: جمع قرص، حب‏ها. (آنندراج)

اقرب: صفت تفضیلى از قریب، نزدیک‏تر. (آنندراج)

اقوى: صفت تفضیلى از قوى، قوى‏تر. (آنندراج)

اکابر: جمع اکبر، بزرگان. (آنندراج)

اکتحال: سرمه کشیدن به چشم. (منتهى الارب)

اکثف: صفت تفضیلى از کثف، تیره‏تر، ستبرتر، کثیف‏تر. (لغت نامه دهخدا)

اکحال: جمع کحل، سرمه. (لغت نامه دهخدا)

اکل: خوردن، تناول کردن. (منتهى الارب)

اکلیل: تاج. (منتهى الارب) چتر گونه‏اى که در برخى از گیاهان بر سر گیاه پیدا شود حامل بزر یا ثمر آن و آن را به فارسى تاج گویند. (لغت نامه دهخدا)

امتزاج: آمیخته شدن. (منتهى الارب)

امتناع: باز ایستادن، سرباز زدن. (منتهى الارب)

امرود: گلابى. (آنندراج)

امزجه: جمع مزاج، خلطها. (آنندراج)

املس: هموار، نرم. (لغت نامه دهخدا)

انتعاش: برانگیختن و تحریک کردن قوى‏

انتفاع: بهره و نفع بردن. (آنندراج)

انتهاز: فرصت شمردن. (منتهى الارب)

انجذاب: کشش‏پذیرى و کشیده شدن. (منتهى الارب) و باشد که ماده آماس را مددى بدو پیوندد که این پیوستن مدد را انجذاب گویند. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 39)

رساله افیونیه، ص: 174

انحا: جمع نحو، راه‏ها و سوى‏ها، طریقه‏ها. (منتهى الارب)

انحلال: حل شدن، گشاده شدن. (لغت نامه دهخدا)

اندمال: بهبود یافتن و به شدن زخم و جراحت. (آنندراج)

انزل: صفت تفضیلى از پایین‏تر و فروتر. (آنندراج)

انصباب: ریخته شدن آب و هرچه رقیق باشد. (آنندراج)

انضاج: صلاحیّت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع. (کشّاف اصطلاحات الفنون، ص 192)

انعاظ: به نعوظ داشتن. (بحر الجواهر)

انعقاد: بسته شدن. (منتهى الارب)

انفع: صفت تفضیلى از نفع، نافع‏تر، سودمندتر. (منتهى الارب)

انفعال: شرمندگى. (آنندراج)

انقسام: بخش بخش شدن. (منتهى الارب)

انکسار: شکسته شدن. (منتهى الارب)

انهزام: ویران و منهدم شدن، شکسته شدن. (آنندراج)

اورام: جمع ورم، آماس. (منتهى الارب)

اوطان: جمع وطن. (منتهى الارب)

اهون: خوارتر، آسان‏تر. (منتهى الارب)

ایراث: میراث دادن. (منتهى الارب)

بارد: سرد. (آنندراج)

البان: جمع لبن، در معنى شیر و شیره گیاه. (آنندراج)

باه: شهوت، نیروى جنسى. (لغت نامه دهخدا)

بحارین: جمع بحران، منازعه طبیعت با مرض (لغت نامه دهخدا)

بخل: امساک، ناجوانمردى و منع از مال خویش. (لغت نامه دهخدا)

برد: سرما. (آنندراج)

برودت: سرما. (آنندراج)

بشاعت: طعمى مرکّب از تلخ و قبض. (لغت نامه دهخدا)

بقاع: جمع بقعه، خانه‏ها و سراى‏ها. (ناظم الاطبّاء) پاره زمین که از زمین‏هاى دیگر ممتاز باشد. (آنندراج)

بقول: جمع بقل، تره‏ها. (منتهى الارب) تره و سبزه که از تخم روید، نه از بیخ. (آنندراج)

رساله افیونیه، ص: 175

بلاد: جمع بلد، سرزمین‏ها. (آنندراج)

بلّت: رطوبت‏

بلید: کاهل، سست. (تکلمة الاصناف، ص 34)

بنیاد کردن: کاشتن. (برهان قاطع)

بوزه: شرابى است که از آرد برنج و ارزن و جو سازند و در ماوراء النهر بسیار خورند.

(آنندراج)

بوزینه: میمون. (آنندراج)

بیاض: سفیدى. (آنندراج)

بیختن: غربال کردن. (آنندراج)

پادزهر: تریاق، هرچه رفع زهر کند. (برهان قاطع)

تارک: ترک‏کننده، رهاکننده. (آنندراج)

تام: چیزى که اجزاى آن کامل باشد، تمام، درست، ضدّ ناقص. (لغت نامه دهخدا)

تبرید: سرد کردن، خنک گردانیدن. (منتهى الارب)

تبش: گرما و گرمى را گویند. (آنندراج)

تبلید: سست و ناتوان کردن در کار. (منتهى الارب)

تثاؤب: خمیازه کشیدن. (بحر الجواهر)

تثخین: سطبر و سخت گردانیدن. (لغت نامه دهخدا)

تثقیل: گران گردانیدن. (منتهى الارب)

تجذیر: بریدن و از بیخ کندن. (لغت نامه دهخدا)

تجفیف: خشکانیدن. (آنندراج)

تحرّس: خویشتن را از چیزى نگه داشتن و خود را پاس داشتن از آن. (منتهى الارب)

تحقین: تنقیه کردن. (لغت نامه دهخدا)

تحویل: کوچ کردن. (آنندراج)

تخدیر: سست گردانیدن عضوى، بى‏حسّى و سستى اندام. (ناظم الاطبّاء)

تخلخل: زیاد شدن حجم بدون آن که چیزى از خارج بر آن ضمیمه شود و ضد آن تکاثف است. (تعریفات، جرجانى، ص 38)

تدهین: چرب کردن و روغن مالیدن. (آنندراج)

ترقیق: ضد غلیظ گردانیدن، رقیق گردانیدن چیزى. (منتهى الارب)

رساله افیونیه، ص: 176

تسخین: گرم کردن. (منتهى الارب)

تسدید: ایجاد سده کردن‏

تسعیط کردن: دارو اندر بینى چکاندن. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 3، ص 101)

تسمین: فربه کردن. (منتهى الارب)

تشمیس: آفتاب دادن و به آفتاب خشک کردن. (منتهى الارب)

تشهیر: آشکارا کردن. (منتهى الارب)، رسوا کردن کسى را. (اقرب الموارد)

تصحیف: خطا کردن در قرائت. (لغت نامه دهخدا)

تصفیه: صاف و بى‏غش گردانیدن. (لغت نامه دهخدا)

تضمید کردن: آنچه از غلیظ القوام که مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و ببندند. اعم از آن که موم روغن داشته باشد یا نداشته باشد. و به عقیده صاحب الابنیه شمع ماده همه ضمادهاست. (لغت نامه دهخدا)

تعدیل: برابر کردن چیز را به چیزى، تسویه. (لغت نامه دهخدا)

تعریض: پهن نمودن چیزى، گشاده و فراخ کردن. (لغت نامه دهخدا)

تعلیق: درآویختن و بند کردن. (لغت نامه دهخدا)

تعویض: بدل کردن، تبدیل کردن، تغییر دادن. (لغت نامه دهخدا) در معنى ترک کردن موادّ مخدّر به صورت جایگزین کردن و تغییر دادن آن با مادّه دیگر است.

تعویق: بر درنگ داشتن و باز داشتن و مشغول کردن. (منتهى الارب)

تغیّر: از حال بگشتن. (آنندراج)

تفاهت: بى‏مزه بودن، در خوردنى‏ها آن طعام که نه شیرین و نه ترش و نه تلخ باشد. (لغت نامه دهخدا)

تفتیح: گشادن، بشکافیدن. (لغت نامه دهخدا)

تفحّص: پژوهش. (صحاح الفرس)

تفریط: ضایع کردن، عجز پیش آوردن در کارى و تقصیر کردن در کارى. (منتهى الارب)

تفه: تفه چیزى را گویند که مزه او پیدا نباشد. (ذخیره خوارزمشاهى)

تقبیح: زشت شمردن. (ناظم الاطبّاء)

تقطیر کردن: به دست آوردن مایع از بخار چیزى و چکانیدن. (منتهى الارب)

تقیّد: خویشتن را بند کردن. (منتهى الارب)

تقیید: قید کردن و بند نمودن. (غیاث اللّغات) و بازداشتن. (منتهى الارب)

رساله افیونیه، ص: 177

تکاثف: برهم نشستن و سطبر شدن. (منتهى الارب) و غلیظ شدن. (آنندراج)

تکثّر: بسیار نمودن و بسیار شدن. (آنندراج) (منتهى الارب)

تکثیف: سطبر گردانیدن. (منتهى الارب) انبوه و غلیظ گرانیدن. (اقرب الموارد)

تکمید: گرم کردن عضوى به بستن کماد و جز آن بر وى. (منتهى الارب) تکمید آن را گویند که چیزى سازند از مس یا گوهرى دیگر و دارویى که گرم کرده اندر وى کنند و بر موضع علّت نهند تا حرارت و قوّت دارو به آن رسد و اگر این دارو اندر مثانه گوسفند یا مثانه گاو کنند همان باشد. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 119)

تکوّن: هست شدن و بودن. (منتهى الارب)

تمدّد: کشیده شدن و خویشتن یازیدن و خمیازه. (آنندراج)

تمریخ: روغن با دارو در مالیدن و روغن و نحو آن مالیدن بر خود. (منتهى الارب)

تمسّک: چنگ در زدن. (منتهى الارب)

تمضمض: آب در دهان جنبانیدن جهت وضو. (منتهى الارب)

تمطى: کشواکش. (ناظم الاطبّاء)

تمهید: هموار و نیکو کردن کار. (منتهى الارب)

تنزّل: فرود آمدن، پایین آمدن. (آنندراج)

تنضیج: پختن ماده بیمارى، رجوع شود به نضج. (لغت نامه دهخدا)

تنفّر: رمیدن و نفرت و انزجار و کراهت و بى‏میلى. (آنندراج)

تنقّل: بسیار برگشتن، از جایى به جایى شدن. (منتهى الارب)

تنقیه: اماله کردن، وارد کردن داروهاى مایع و مخصوص در داخل روده بزرگ از راه مقعد جهت پاک کردن روده از پلیدى و غایط دیر مانده و فسادانگیز، پاکسازى (لغت نامه دهخدا)

تنویم: خوابانیدن. (منتهى الارب)

توالس: همدیگر را یارى دادن در فریب و با هم فریفتن. (منتهى الارب)

توسّط: میانه‏روى و اعتدال. (آنندراج)

تهزیل: لاغر گردانیدن. (منتهى الارب)

تهیى‏ء: راست و نیکو کردن کار. (ناظم الاطبّاء)

ثقات: جمع ثقه، به معنى معتمد و شخص طرف اطمینان. (لغت نامه دهخدا)

جاریه: همسایه، دختر. (آنندراج)

رساله افیونیه، ص: 178

جازم: عزم استوارکننده. (آنندراج)

جسور: دلیر، گستاخ، بى‏پروا. (لغت نامه دهخدا)

جماع: مقاربت. (لغت نامه دهخدا)

جمهور: همگى. (آنندراج)

جوهر: جوهر آن چیزى است که به ذات خود قیام کند. (لغت نامه دهخدا)

حابس: حبس‏کننده، در بند دارنده. (لغت نامه دهخدا)

حاذق: طبیب چیره دست. (لغت نامه دهخدا)

حار: گرم. (تکلمة الاصناف)

حبّ: داروهاى کوفته و سرشته و به گلوله‏هاى خرد به اندازه ماشى تا نخودى و کوچک‏تر و بزرگ‏تر. (لغت نامه دهخدا)

حداثت: جوانى و نوجوانى. (لغت نامه دهخدا)

حدّت: تندى. (لغت نامه دهخدا)

حقنه: تنقیه نزد اطبّا عبارت است از استرسال مایعات به امعاى مستقیم. حقنه دواى مبارک کثیر المنافع است. (قرابادین کبیر، ص 914)

حمرت: سرخى. (آنندراج)

حمول: آنچه بردارند از شیاف‏ها و فرزجه‏ها و جز آن، دوایى که بر پارچه آلوده در دبر یا در قبل نهند. (آنندراج)

حیثیّت: گونه، شیوه. (لغت نامه دهخدا)

خاثر: سطبر. (لغت نامه دهخدا)

خازن: نگهبان، ذخیره‏کننده. (لغت نامه دهخدا)

خاییدن: جویدن. (برهان قاطع)

خبّاز: نانوا. (آنندراج)

خدر: عبارت است از نقصان یا بطلان حس لمس‏

خزف: سفال. (لغت نامه دهخدا)

خزن: جمع کردن. (لغت نامه دهخدا)

خسّت: پستى، خوارى. (آنندراج)

خشب: چوب. (تکملة الاصناف، ص 169)

خشبیّت: چوبى بودن. (لغت نامه دهخدا)

رساله افیونیه، ص: 179

خطیر: خطرناک. (لغت نامه دهخدا)

خفّت: سبکى، کمى و پستى. (آنندراج)

خلط کردن: آمیختن. (آنندراج)

خوذه: نوعى سردرد.

دباغت: پیراستن و پاک کردن پوست آلوده و خشک کردن رطوبات اصلیّه از چیزى. (غیاث اللّغات)

درودگر: نجّار. (آنندراج)

دسمه: چرب. (منتهى الارب)

دلک: مالش، مالیدن. (لغت نامه دهخدا)

دنائت: خوارى و فرومایگى. (منتهى الارب)

دنگ: احمق و بى‏هوش. (آنندراج)

دهنیّت: چربى. (منتهى الارب)

راغب: مایل، خواهان. (آنندراج)

رایحه: بو، شمیم. (آنندراج)

ربیع: بهار. (آنندراج)

رجم: کشنده، نفرین شده و مهلک. (لغت نامه دهخدا)

رجیع: سرگین آدمى و ستور. (لغت نامه دهخدا)

ردائت: بدى، قباحت و تباهى. (منتهى الارب)

ردیه: تباه. (منتهى الارب)

رزانت: گران‏بارى و سنگینى. (آنندراج)

رزین: سنگین و گران‏بار. (آنندراج)

رطب: تر، ضد خشک. (آنندراج)

رقّت: تنکى، مقابل غلظت. (لغت نامه دهخدا)

رقّین: جمع رقه یعنى نرمى‏ها و لطافت‏ها. (لغت نامه دهخدا)

رمل: ریگ. (تکملة الاصناف، ص 254)

ریح: باد. (آنندراج)

زبد: کفک آب و شیر، جوهر و عصاره و سرشیر. (لغت نامه دهخدا)

زبدیه: کفک شیر. (تکملة الاصناف، ص 475)

رساله افیونیه، ص: 180

زعم: گمان بردن. (آنندراج)

زکّى: پاک، مبّرا. (آنندراج)

زهومه: بوى ریم و چربش و رایحه نامطبوع. (منتهى الارب)

سانح شدن: اتفاق افتادن.

سبات: خوابى است طویل ناطبیعى غرق مفرط که به دشوارى بیدار شود (اکسیر اعظم)

سحق: سودن و سائیدن. (منتهى الارب)

سخافت: شلى، ناپختگى، سبکى. (منتهى الارب)

سخونت: گرم بودن و گرم گردیدن. (منتهى الارب)

سریع الانحدار: به سرعت فرود آمده و ریخته شده. (لغت نامه دهخدا)

سطبر: ضخیم. (آنندراج)

سعوط: دارو را اندر بینى چکاندن. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 3، ص 101)

سفال: خزف، لطیف‏ترین طبیعت خزف سرد و خشک بود جلا دهنده بود. خزف تنور و خزف سرطان بحرى مجفّف بود. (اختیارت، ص 144) خزف را به فارسى سفال گویند بسیار خشک و با اندک حرارت و ضماد اقسام او جهت ورم‏هاى نرم و قروح اعضاى یابس المزاج مثل غضروف. (تحفه حکیم، ص 102)

سفوف: داروى کوفته بیخته معجون ناکرده. (منتهى الارب)

سمین: فربه. (آنندراج)

سواد: سیاهى. (آنندراج)

سورت: تیزى، حدت. (لغت نامه دهخدا)

سیلان: روان شدن آب و خون و مانند آن. (آنندراج)

شارب: آشامنده، آب نوشنده. (منتهى الارب)

شبگیر: حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد، راهى شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (لغت نامه دهخدا)

شرذمه: گروه اندک. (تکملة الاصناف)

شعور صقالبه: شعور الصقالب، زعفران است. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 141)

شق کردن: برش دادن. (آنندراج)

شقوق: جمع شق. گونه‏ها، راه‏ها. (آنندراج)

شواغل: جمع شاغله، مشغول‏کننده‏ها. (آنندراج)

رساله افیونیه، ص: 181

شیاف: هر داروى جامد مخروطى شکل که در مقعد یا مهبل وارد کنند. (لغت نامه دهخدا)

شیخوخت: دوران پیرى. (لغت نامه دهخدا)

صائب: راست و درست، صواب رساننده. (لغت نامه دهخدا)

صبى: کودک، طفل. (منتهى الارب)

صعبه: سخت و دشوار. (آنندراج)

صعوبت: سختى و دشوارى. (منتهى الارب)

صمغ: ماهیّت آن رطوبتى است که از تنه بعضى اشجار تراوش مى‏کند و مراد از مطلق آن صمغ عربى است که از درخت امّ غیلان که مغیلان نیز نامند حاصل گردد و بهترین آن زرد مایل به سفیدى صاف شفّاف برّاق آن است، که چون در آب اندازند و زمانى بماند منتفخ نگردد. (مخزن الادویه، ص 570)

صمغیّت: آنچه ماهیّت صمغ و رطوبتى چون آن را دارد.

صموغ: جمع صمغ. (لغت نامه دهخدا)

صنف: گروه. (لغت نامه دهخدا)

صیانت: نگاهدارى، نگه داشتن. (لغت نامه دهخدا)

ضار: زیان‏آور، مضر. (لغت نامه دهخدا)

ضعف: هم‏مقدار، مانند. (منتهى الارب)

ضم کردن: اضافه کردن، افزودن. (لغت نامه دهخدا)

ضماد کردن: بستن دارو بر جراحت. (منتهى الارب) ادویه با مایعى در آمیخته که بر عضوى نهند. (لغت نامه دهخدا)

ضماد: آنچه بر جراحت ببندند. ادویه مطبوخ یا مایع است که قوام آن غلیظ باشد و بر عضو گذارند. (لغت نامه دهخدا)

طبّاخ: آشپز. (لغت نامه دهخدا)

طبخ: پخت. (لغت نامه دهخدا)

طبیخ: جوشانده، آنچه جوشانیده و آب او را استعمال کنند. (لغت نامه دهخدا)

طل: آن رطوبتى است که از آسمان شب‏ها خصوصا آخر شب فرود آید و بر زمین و اشجار و غیره نشیند. (لغت نامه دهخدا)

ظهر خاطر: آن سوى فکر، پشت و در وراى اندیشه.

رساله افیونیه، ص: 182

عاج: استخوان فیل. (تکملة الاصناف، ح 2، ص 449)

عاجل: سریع، بى‏درنگ. (آنندراج)

عبّاد: جمع عابد، پرهیزگاران. (آنندراج)

عد نمودن: شمردن. (آنندراج)

عذب: گوارا. (منتهى الارب)

عروض: جمع عرض، آنچه لاحق گردد مردم را از بیمارى و جر آن. (لغت نامه دهخدا)

عزب: مرد بى‏زن. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 446)

عصر: به معنى فشار دادن و با دست خود فشردن است. (آنندراج)

عطلت: بیکارى. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 485)

عفن: گندیده و بدبوى. (آنندراج)

عود کردن: بازگشتن. (آنندراج)

غائله: شر. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 500)

غایر: عمیق، ژرف. (آنندراج)

غبا: یک روز در میان روزى آمدن و روزى نه. (لغت نامه دهخدا)

غش: مادّه‏اى که به تقلّب و خیانت یا به صورت دیگر داخل مادّه‏اى مطلوب و نفیس و گرانبها کرده باشند. (آنندراج)

غضبان: خشمگین. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 499)

غلیان: جوشیدن. (لغت نامه دهخدا)

غوص: فرو رفتن، شنا. (آنندراج)

فاتر: نه گرم و نه سرد. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 508)

فتور: نیم گرم شدن، سستى. (منتهى الارب)

فتیله: به فارسى شافه نامند. جهت تلیین طبع و جذب مواد از اعالى بدن مستعمل است.

(تحفه حکیم مومن)

فجّه: خام، نارس. (لغت نامه دهخدا)

فربه: چاق. (لغت نامه دهخدا)

فریقین: تثنیه فریق، دو گروه، دو فریق. (لغت نامه دهخدا)

فضلات: مواد زائد. (لغت نامه دهخدا)

قرابادین: علم به ماهیّت و خواصّ ادویه مرکبه.

رساله افیونیه، ص: 183

قسر: به ستم بر کارى داشتن، به قهر. (لغت نامه دهخدا)

قلع: از بیخ برکندن. (لغت نامه دهخدا)

قوام آوردن: جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 3، ص 194)

کبار: جمع کبیر، بزرگان. (آنندراج)

کثافت: ضخامت و جرم. (لغت نامه دهخدا)

کثیف: ضخیم، کدر. (لغت نامه دهخدا)

کسافت: تیرگى. (لغت نامه دهخدا)

کلال: مانده شدن، ضعف و ناتوانى. (لغت نامه دهخدا)

کمون: پوشیدگى و پنهانى. (لغت نامه دهخدا)

کنّاش: مجموعه یادداشت‏هاى طبى. (لغت نامه دهخدا)

کنانیش: جمع کنّاش رجوع شود به کنّاش‏

گزند: آسیب، آفت و رنج. (برهان قاطع)

گسیلان: سست و کاهل. (لغت نامه دهخدا)

گلّه‏بان: چوپان. (برهان قاطع)

گنده: درشت، بزرگ. (لغت نامه دهخدا)

لبث: مکث، درنگ کردن. (منتهى الارب)

لبن: شیر. (منتهى الارب)

لدغ: احتراق، سوختن. (آنندراج)

لذّاع: گزنده. (آنندراج)

لزوجت: چسبندگى، لیزى، کش‏دارى، نوچى. (منتهى الارب)

لون: رنگ. (منتهى الارب)

مائیّت: آبگونگى. (منتهى الارب)

ما بقى: آنچه باقى مانده و اضافه آمده است. (لغت نامه دهخدا)

ماترنگ: مارمولک (سام ابرص) وقتى که کسى را گاز مى‏گیرد دندان‏هاى ریز سیاه رنگش در جاى نیش باقى مى‏ماند و تا این ریزه دندان‏ها بیرون نیایند جاى گزیده درد مى‏کند و مى‏خارد. (قانون، ج 5، ص 104)

ما دون: ماسوا، فروتر، پایین‏تر، زیردست. (لغت نامه دهخدا)

رساله افیونیه، ص: 184

ماسکه: قوّتى است که غذا را گیرد مدّت طبخ هاضمه. (منتهى الارب)

ماهیّت: چگونگى، چیستى. (آنندراج)

مبخّر: بخارکننده. (لغت نامه دهخدا)

مبرود: مورد سرما قرار گرفته، سرما زده. (لغت نامه دهخدا)

متأذّى: آزار بیننده و اذیّت شونده. (لغت نامه دهخدا)

متجزّى: پاره‏پاره گردیده. (لغت نامه دهخدا)

متحلّل: حل شونده. (لغت نامه دهخدا)

متخلخل: پوک، سوراخ سوراخ. (منتهى الارب)

مترصّد: در کمین نشسته، مراقب. (آنندراج)

متشرّب: نوشنده. (لغت نامه دهخدا)

متشنّج: آنکه تشنج دارد و تشنج آن است که در عضلات چنبر گردن حاصل شود. (لغت نامه دهخدا)

متّصف: ستوده و وصف شده. (لغت نامه دهخدا)

متعسّر: سخت و دشوار و مشکل. (ناظم الاطبّاء)

متفتّت: ریزریز شده. (آنندراج)

متفرّق: پراکنده. (لغت نامه دهخدا)

متّفق بودن: هم عقیده بودن. (آنندراج)

متّفق: هم رأى، هم عقیده. (لغت نامه دهخدا)

متقارب: نزدیک یکدیگر کردن. (لغت نامه دهخدا)

متکاثف: آنچه سطبر و ضخیم و کدر شده است. (لغت نامه دهخدا)

متلوّن: رنگارنگ. (منتهى الارب)

متهوّر: آن که در چیزى به بى‏باکى افتد و سهو و خطا کند. (ناظم الاطبّاء)؛ بى‏باک. (تکملة الاصناف)

مجرّب: کار آزموده، آنکه صاحب تجربه است. (لغت نامه دهخدا)

مجمّد: چیزى رقیق که از سردى بسته شده باشد. (لغت نامه دهخدا)

مجنن: جنون‏آور. (لغت نامه دهخدا)

مجوّز: تجویز شده و با جواز و اجازه. (لغت نامه دهخدا)

مجوّف: کاواک‏دار، اندرونه‏دار، شکم‏دار. (منتهى الارب)

رساله افیونیه، ص: 185

محاذات: موازات، رویارویى، برابرى، مقابله. (لغت نامه دهخدا)

محافل: جمع محفل، مجالس. (لغت نامه دهخدا)

محاوى: مجمع‏ها، در بر گرفته‏ها، فراهم شده‏ها، مضمون‏ها. (لغت نامه دهخدا)

محتبس: حبس شده، مسدود. (لغت نامه دهخدا)

محدّب: گوژپشت، برآمده. (لغت نامه دهخدا)

محرق/ محرقه: سوزاننده و آن دوایى را نامند که به سبب قوّه حرارت و نفوذ خود اجزاى لطیفه و رطوبات عضو را تحلیل برد. (لغت نامه دهخدا)

محرّم: حرام شده از نظر شرعى. (لغت نامه دهخدا)

محرور: گرمازده، آن که وى را حرارت غلبه دارد. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 617) به گرم مزاج هم گفته مى‏شود. (لغت نامه دهخدا)

محزون: اندوهگین. (آنندراج)

محسوس: احساس شدنى. (لغت نامه دهخدا)

محلّل: تحلیل برنده. (لغت نامه دهخدا)

محموم: تب‏دار. (لغت نامه دهخدا)

مخالطت: درآمیختگى. (لغت نامه دهخدا)

مخدّر: دواى تخدیرکننده و زایل‏کننده حس و حرکت. (آنندراج)

مرارت: تلخى. (لغت نامه دهخدا)

مرارى: تلخى، صفرائى. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 678)

مرطّب: ترکننده. (لغت نامه دهخدا)

مرعى داشتن: نگاه داشتن، حفظ کردن. (لغت نامه دهخدا)

مزج: آمیختن، آمیزش. (لغت نامه دهخدا)

مزمن: طولانى، آنچه در زمان زیادى به طول انجامد. (لغت نامه دهخدا)

مزیّت: چرب و آغشته به روغن. (لغت نامه دهخدا)

مسبت/ مسبته: خواب‏آور. (لغت نامه دهخدا)

مستبعد: دورى جوینده. (لغت نامه دهخدا)

مسترخى: سست گشته. (منتهى الارب)

مستعد: داراى استعداد و توانایى خاص. (لغت نامه دهخدا)

مستغرق: آنچه غرق شده باشد در چیزى. (لغت نامه دهخدا)

رساله افیونیه، ص: 186

مستنشق: استنشاق شده و نفس کشیده شده. (لغت نامه دهخدا)

مستوقد: جا و موضع آتش. (لغت نامه دهخدا)

مستولى: چیره شدن. (آنندراج)

مسخّنات: جمع مسخّن، گرم‏کننده. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 324)

مسکرات: جمع مسکر، مستى‏آور. (لغت نامه دهخدا)

مسمّى: نامیده شده. (لغت نامه دهخدا)

مسهل: اسهال‏کننده و آن دوایى را نامند که به قوت مسهله و حرارت و نفوذ و جلا و ترقیق و جذب و دفع خواه از اقاصى و عروق و منافذ بدن و اخلاط مانند فضول معدیّه را جذب و اخراج و دفع نماید به طریق امعا. (لغت نامه دهخدا)

مشاهد: گواهى داده شده. (لغت نامه دهخدا)

مشروبه: نوشیدنى. (لغت نامه دهخدا)

مشمّس: در آفتاب گذارده. (لغت نامه دهخدا)

مصادمات: جمع مصادم، برخوردکننده. (لغت نامه دهخدا)

مصدّعه: درد سر آورنده. (لغت نامه دهخدا)

مصفّى: صاف و بى‏غش. (لغت نامه دهخدا)

مصنّف: تصنیف‏کننده و مؤلّف و نویسنده. (لغت نامه دهخدا)

مضادّت: با هم ضد بودن. (آنندراج)

مضّار: جمع مضرّت، زیان‏ها. (آنندراج)

مضبوط: ضبط شده و نگهدارى شده. (لغت نامه دهخدا)

مضرّت: زیان. (آنندراج)

مضطرب: نگران و پریشان. (آنندراج)

مضعف: ضعیف‏کننده.

مضغ: خاییدن، جویدن. (منتهى الارب)

مطاوى: پیچیدگى‏ها، شکن‏ها و نوردها. (لغت نامه دهخدا)

معاجین: جمع معجون، مخلوطى از چند دارو که با هم خمیر کرده باشند. (لغت نامه دهخدا)

معدوم: نابود شده. (منتهى الارب)

معطسّات: جمع معطس به معنى عطسه آور. (منتهى الارب)

رساله افیونیه، ص: 187

معتد به: شمار گرفته شده، معتبر، فراوان. (لغت نامه دهخدا)

مغثّى: مهوّع، تهوّع‏آور که ایجاد دل به هم آمدگى کند. (آنندراج)

مغشوش کردن: در چیزى غش کردن و ناخالص کردن چیزى. (لغت نامه دهخدا)

مغم/ مغمّه: بى‏آرام‏کننده و اندوهگین گرداننده. (منتهى الارب)

مغموم: غمگین و اندوهگین. (آنندراج)

مغیّثه: تهوّع‏آور، دل را به هم آورنده. (لغت نامه دهخدا)

مفارقت: از یکدیگر جدا شدن. (لغت نامه دهخدا)

مفتّح: باز گشاینده. (لغت نامه دهخدا)

مقاسات: رنج کشیدن، معالجه امر شدید و مکابده آن. (لغت نامه دهخدا)

مقتضى: آنچه اقتضا مى‏کند. (لغت نامه دهخدا)

مقدّم: آنچه تقدیم دارد و پیش‏تر مى‏آید. (لغت نامه دهخدا)

مغرّى: چسبنده و لزوجت پیداکننده، چیز لزجى که بر منافذ و شکاف‏هاى مجارى مى‏چسبد و آن را مى‏بندد. (آنندراج)

مقعّر: جاى عمیق و مغاک، سطحه باطنى کره که مجوّف است. (لغت نامه دهخدا)

مقوّى: آنچه قوّت مى‏دهد. (لغت نامه دهخدا)

مکروهه: آنچه کراهت دارد و زشت دانسته مى‏شد. (لغت نامه دهخدا)

مکنون: پوشیده و پنهان. (لغت نامه دهخدا)

ملاست: نرم و صاف و هموار. (آنندراج)

ملذوعه: گزیده شده. (لغت نامه دهخدا)

ملطّخ: آغشته، آلوده شده. (لغت نامه دهخدا)

ملمس: لمس، بساوش. (لغت نامه دهخدا)

ممتلى: پر. (آنندراج)

ممد: مددکننده. (آنندراج)

ممزوج ساختن: آمیختن. (لغت نامه دهخدا)

مناصفه: به دو نیم کردن چیزى، نیمانیم. (لغت نامه دهخدا)

منافى: نیست‏کننده، باطل‏کننده، مخالف و مغایر. (لغت نامه دهخدا)

منتسخ: از روى نسخه‏اى یادداشت برداشتن. (لغت نامه دهخدا)

منتفع به: آنچه به آن نفع و سود رسد. (لغت نامه دهخدا)

رساله افیونیه، ص: 188

مندبغ: دباغت شده، رجوع شود به اندباغ، دباغت.

مندفع: دفع شونده و دور شونده. (لغت نامه دهخدا)

مندمل: بهبود یافته. (لغت نامه دهخدا)

منصب: ریخته شده مانند آب و جارى شدن. (لغت نامه دهخدا)

منضج: آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم از آنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا یا منجمد را نرم کند چون حلبه (تحفه حکیم مومن به نقل از لغت نامه دهخدا)

منطفى: خاموش. (منتهى الارب)

منعدم: نیست و نابودشونده. (لغت نامه دهخدا)

منعنع: نعناع‏دار. (لغت نامه دهخدا)

منفذ: محل نفوذ، سوراخ ریز. (لغت نامه دهخدا)

منفرک: سودن و پوست چیزى را گرفتن. (لغت نامه دهخدا)

منقّى: پاک و مبرّا. (لغت نامه دهخدا)

منوّم: خواب‏آور. (لغت نامه دهخدا)

منهزم: ویران. (آنندراج)

موثّق: مطمئن و صادق. (لغت نامه دهخدا)

موخّر: آنچه در آخر مى‏آید. (لغت نامه دهخدا)

مودّى: اداکننده. (لغت نامه دهخدا)

مورّمه: آماسیده و ورم کرده. (ناظم الاطبّاء)

موضع: جایگاه. (لغت نامه دهخدا)

موقوف: مهلت داده شده. (لغت نامه دهخدا)

مهتدى: راه راست یافته. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 702)

مهلک: کشنده، قاتل. (لغت نامه دهخدا)

مهم/ مهمّه: بى‏آرام‏کننده و اندوهگین گرداننده. (منتهى الارب)

مهیّج: هیجان آور. (لغت نامه دهخدا)

ناس: مردم. (منتهى الارب)

نبات: گیاه. (منتهى الارب)

نسّاک: جمع ناسک، پرهیزگاران. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 725)

رساله افیونیه، ص: 189

نشف: برچیدن و به خود جذب کردن. (لغت نامه دهخدا)

نعاس: غنودن، چرت، سستى حواس در هنگام خواب آلودگى. (لغت نامه دهخدا)

نعوظ: حرکت و راست شدن آلت تناسلى.

نفاست: گرانمایگى. (منتهى الارب)

نفیسه: هر چیز گرانمایه. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 117)

نقوع: خیسانده.

نکابت: گزند. (لغت نامه دهخدا)

نکایت: به معنى آزار و آزردن و آسیب رساندن است. (لغت نامه دهخدا)

نکهت: بوى دهان. (تکملة الاصناف، ج 2، ص 738)

نیم برشت: نیم پخته، نیم پز. (برهان قاطع)

وثوق: اعتماد، باور. (لغت نامه دهخدا)

هرب: گریختن. (منتهى الارب)

یابس: خشک. (لغت نامه دهخدا)

یبوست: خشکى. (منتهى الارب)

یحتمل: احتمالا. (لغت نامه دهخدا)

رساله افیونیه، ص: 190

ترکیبات و اصطلاحات دشوار

آب صبى: پیشاب و ادرار طفل را گویند که خواصّ درمانى داشته است.

آب فاتر: آب نیمه گرم.

ابخره مظلمه: بخارهاى غلیظ. ابخره غلیظ و کدر به وجود آمده.

ابریشم خام: مراد از او پیله است که کرم ابریشم او را سوراخ نکرده بیرون نیامده باشد، چه سوراخ کرده او را قر نامند و آنچه در آب پخته نخ از او کشیده باشند از قسم ابریشم خام نیست. (تحفه حکیم، ص 11)

ابطال حس: از بین رفتن حس.

احداث نفخ: پیدایش نفخ و برآمدگى شکم.

اخراج جنین: عمل زایمان و خارج شدن طفل از زهدان (رحم) مادر.

اخلاط ردّیه: خلطهاى تباه شده در بدن.

ادرار بول: پیشاب، خارج شدن بول از مثانه.

ادرار طمث: خون‏ریزى در عادت‏هاى ماهیانه.

ادهان حارّه: ج دهن و دهنه، روغن‏هاى حار و گرم.

ادویه معدنیّه: منظور از داروهاى کانى و معدنى داروهایى است که از معادن (کان‏ها) و دیگر منابع موجود در طبیعت به دست مى‏آیند مانند انواع سنگ‏ها و جواهرات. سابقه استفاده از کانى‏ها در ایران به سال‏هاى بسیار کهن مى‏رسد. چرا که اکثر مواد معدنى که در منابع داروشناسى از آنها یاد گردیده نام‏هایى ایرانى دارند. مانند زاک، بوره، زرنیک، شنگرف، فیروزه، بلور، کهربا، شبه، بنفش، پادزهر، سپیداب و ... (کانى‏شناسى در ایران قدیم، مقدّمه ص 19)

ادویه سمیّه: داروهاى مسموم و زهرآلود.

ادویه قتّاله: داروهاى کشنده و مهلک.

ارباب اعمال شاقّه: آنان که کارهاى سنگین بر عهده دارند.

ازاله اوجاع: برطرف کردن دردها.

اصحاب دیر: دیرنشینان، ترسایان، مسیحیان.

اضعاف فکر: ضعیف کردن و اختلال در تفکر و اندیشه.

اضعاف هضم: اختلال در گوارش و دیر هضم شدن اغذیه.

رساله افیونیه، ص: 191

اعراض نفسانى: کیفیاتى که عارض نفس شود به تبع انفعالاتى که او راست و آن شش حالت است، غضب، فزع، فرح، غم، هم، خجلت. (ذخیره خوارزمشاهى، ج 2، ص 119)، حالات روحى و روانى‏

افیون محدّث: افیون پدید آمده و به وجود آمده در آخر کار.

آماسیدن زبان: ورم کردن زبان.

امتلاى دماغ: پرشدن خلطى در دماغ.

امتناع تکلّم: جلوگیرى از سخن گفتن.

امور عشره: ارکان دهگانه.

امور معاش: مسائل مربوط به زندگى و حیات.

انحدار طعام: گذشتن غذا. (لغت نامه دهخدا).[2]

 

رساله افیونیه ؛ ص191

 

بحة الصّوت: گرفتگى صدا و آواز.

تحیّر طبع: آشفتگى طبع.

ترهّل بدن: سستى بدن.

تصفیه بشره: صاف کردن پوست.

تقلیل فهم: کاهش قدرت درک و شعور.

تقلیل نسل: کاهش زاد و ولد.

تقویت باه: افزایش توانایى و قدرت جماع.

تلیین بطن: نرم کردن و آزادى شکم (ناظم الاطبّاء).

تنفّر طبع: بیزارى و بى‏میلى طبع از چیزى.

توحّش سودایى: وحشت و ترس و عدم انس به دلیل غالب شدن خلط سودا.

جیّد النفع: نفعى نیکو و خالص، پرمنفعت. (تکملة الاصناف، ص 94).

حادّ الرّایحه: آنچه که بوى تند دارد.

حبّ وحدت: تمایل به تنها بودن و خلوت کردن.

حدس صناعى: هنگامى که پزشکى براساس صنعت و حرفه پزشکى حدسى بزند که شمّ پزشکى نیز معنى مى‏دهد.

حظّ روح: لذت بردن و بهره‏مندى روح و روان.

خفّت نوم: سبک بودن خواب و خیلى زود از خواب پریدن.

رساله افیونیه، ص: 192

خلوّ امعاء: خالى بودن روده‏ها.

درد مبرح: درد شدید.

دواى قتّال: داروى کشنده و مهلک.

ذهاب عقل: زوال و نابودى عقل و شعور.

ردائت اخلاق: بدى و قباحت اخلاق و کردار.

ردائت مزاج: تباهى، قباحت و بدى مزاج.

رطوبات ملیّنه: رطوبت‏ها و مایعات روان و نرم.

رطوبت دماغ: ترى و رطوبت مغز.

زوال تجمید: آب شدن و از بین رفتن مادّه جامد.

سام ابرص: مارمولک، سمندر. (آنندراج)

سدّه آواز: گرفتگى صدا.

سنگ صلایه: سنگى که داروها را بر روى آن مى‏سایند (آنندراج).

سیلان لعاب: جارى شدن لعاب.

صاحب حمّیات: آنکه تب‏هاى گوناگون دارد.

صادق القول: راستگو.

صافى اللّون: رنگ روشن و شفّاف.

صبغ بول: رنگ بول و ادرار.

ضعیف الرّایحه: آنچه بو و عطر کمى از آن برخیزد.

عضّ کلب: گزیدن سگ (تکملة الاصناف، ج 2، ص 465)

غلاف موم: روکشى از موم که با قدرى روغن بادام و موم ساخته مى‏شده و حب‏ها و اقراص را در آن فرو مى‏بردند و سپس آن را مى‏خوردند تا حب‏ها خیلى زود در معده حل نشوند و تا پایان روز در معده باقى بمانند.

قبض طبع: یبوست.

قبض مغرى: خشک شدن چیز لزجى که بر منافذ و شکاف‏هاى مجارى مى‏چسبند و باعث بسته شدن آن مى‏شود.

قلّت انهضام: کاهش قدرت گوارش و هضم غذا.

قلع و قمع: ریشه‏کن کردن. (لغت نامه دهخدا).

قوىّ الحرارت: پرحرارت و خیلى گرم.

رساله افیونیه، ص: 193

قوىّ القوّت: پرقوّت و پرتوان.

قیام لیل: شب زنده‏دارى.

کبیر الحجم: داراى حجم و اندازه بزرگ.

کراهت رایحه: بدبویى.

کلب کلب: سگ دیوانه، هار و گزنده. (منتهى الارب).

لسع هوام: گزیدن حشرات.

لین طبع: نرم خوى و نرم طبع.

مامون الغائله: محفوظ از شرّ و مشکل.

مدر بول: ادرارآور.

مردم بطّال: مردم بى‏کار.

مزاولت علاج: اشتغال به درمان.

معده را دباغت دهد: معده را از اخلاط بد پاک مى‏سازد.

ناقد بصیر: منتقد و صاحب نظر داراى بصیرت و دقیق.

نزع رغوه: از بین رفتن کفک و موم.[3]

 

 

 

 



[1] عماد الدین شیرازى، محمود بن مسعود، رساله افیونیه، 1جلد، المعى - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[2] عماد الدین شیرازى، محمود بن مسعود، رساله افیونیه، 1جلد، المعى - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.

[3] عماد الدین شیرازى، محمود بن مسعود، رساله افیونیه، 1جلد، المعى - تهران، چاپ: اول، 1388 ه.ش.


دسته ها :
X