تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 245
مقالت چهارم[1] در عطرها
______________________________
(1)- ج: رابع.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 247
فصل اول[2] در معرفت مشک و خاصیت آن[3]
آهوى مشک را][4] بگیرند و دست بر شکم و اندامهاء او مالند، تا خونى که در حوالى ناف او[5] باشد بنافه شود. [و چون سرد شود ببندد.
و چون معلوم شود[6] که دیگر خون بآنجا نخواهد شد، نافه را[7] بگیرند، و بیاویزند[8]، تا مدّت یک سال.
و هر خون که پیش از کشتن او در نافه شود پارههاء بزرگ باشد[9].
و هرچه قطرهقطره در آنجا شده باشد، چون شافهاء بسته محکم[10] شده آن را در میان مشک بازیابند.
______________________________
(1)- (اول) تنها در- ع-
است
(2)- ع، م: و خواص او
(3)- از صفحه 209 سطر پانزده تا اینجا از نسخه- ب- افتاده است
(4)- ب: که در آن حوالى
(5)- ع: شد
(6)- ب، ن، ج: نافه او
(7)- ب: و بیاویزد
(8)- ج، ن، م: شود
(9)- ب: محکم و بسته.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 248
و گفتهاند که (آن) آهو که[11] سنبل و بهمنین[12] مىخورد، مشک از آن تولد مىکند[13].
اما[14] انواع مشک. بهترین [مشکها] مشک ختنى[15] باشد که از میان ولایت خطا آرند[16]. از آن سبب[17] کم بدست آید، (و عزیز الوجود باشد)، نافهاى از آن قریب[18] پانزده مثقال برآید.
و از تنگى (که) پوست آن نافه (را باشد) بیش از یک درم نبود[19] بدست بتوان دانست که در اندرون او، شافها هست یا نه. و چون مشک او بریزند پوست نافه[20] نیم مثقال یا درمى بیش برنیاید[21].
و ظاهر[22] پوست نافه ختنى نسو[23] باشد. و بر وى هیچ موى نبود[24].
و چون مشک ختنى[25] خواهند که بسایند، اگر کافور بکار ندارند[26] سر بدرد آید[27]، و خون از بینى[28] روان شود، بروزى ده درم بیش نتوان سود، از حدّت بوى آن. و جائى که دو مثقال از دیگر مشک[29] بکار شود، از آن مشک ختنى دو دانگ بیشتر بکار نیاید[30].
______________________________
(1)- ع: که آهوئى که
(2)- ب: و بهمن
(3)- ع: متولد مىشود
(4)- کلمه (اما) تنها در- ب- است
(5)- ع: ختن
(6)- ب: خطائى مىآورند و
(7)- (سبب) در- ج، ن- نیست
(8)- ب: نزدیک
(9)- ن، ج: یک درم بیش نبود
(10)- ب: پوست او
(11)- ع: نباشد
(12)- ب: و ظاهر است
(13)- ع:
نافهاى ختنى نرم
(14)- ع: نباشد
(15)- ب: ختن
(16)- ع: دارند
(17)- ج، ن: آورد
(18)- ج، ن، ع: از وى- ب: از بینى
(19)- ب: که از دیگر مشک دو مثقال
(20)- ب: دانگ تمام باشد.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 249
و بعد از مشک ختنى مشک تبّتى از دیگر مشکها بهتر باشد.
و نافهاء خرد بود، نافه بوزن سه مثقال تا چهار مثقال (بیش) برنیاید[31].
و بر وى موى اندک بود. و مشک او بعضى زرد باشد، و بعضى سیاه «بود.
و سیاه[32]» زرد را تفّاحى خوانند.
و سبب زردى آن باشد که تازهتر بود. و سبب سیاه آنکه کهنهتر باشد، چه خون تازه سرخ بود، و خون کهنه سیاه.
و بعد از آن مشک طوسمسى باشد. و این نوع بتبّتى نزدیک باشد.
و موى نافه آن سفید باشد، بعضى بزردى زند. یک نافه[33] از آن بوزن هفت مثقال برآید.
بعد از آن بنیالى[34] باشد. و آن مشک بیشتر ریخته فروشند بىنافه.
اما مشک نیک نباشد[35]. و درو شافهاء بزرگ بود.
و جائى که مشک تبّتى یک مثقال باید، از این مشک نیم مثقال تمام باشد، و آن را از مشک تبّتى بازپس دارند. جهت آنکه ریخته فروشند بىنافه.
بعد از آن مشک خطائى بود، که از سرحدّ خطا آرند. و بمشک ختنى ماند، که نافه او هم نسو[36] باشد، و بىموى بود.
امّا در قوّت از تبّتى کمتر باشد. [ (و با تبّتى بهم فروشند. و بهاى خطائى کمتر باشد[37])، از آنکه مشک او ضعیفتر بود.
______________________________
(1)- ب: یا چهار مثقال
بود- ع: تا چهار مثقال برنیاید
(2)- در- ب، ج- نیست
(3)- ب: و نافه
(4)- ب: میسالى- ج، ن: سالى (در هر دو نسخه بىنقطه است)
(5)- ب: نباشد- ع: باشد
(6)- ع: نسر
(7)- ب: اما در قوت و مضرت حدت مشک بکافور دفع توان کرد. و اللّه اعلم.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 250
و بیشتر از مشک که در این زمان مىآورند، بدین جانب، مشک خطائى است. و بعد از آن (مشک)[38] هندى که از جانب هندوستان آورند، (و) بوى آن کم باشد، امّا[39] بیشتر از دیگر مشکها بکار دارند، سیاهرنگ بود. و در وى شیاف بسیار باشد، امّا کمتر از خطائى بود.
و بعد از آن کشمیرى باشد. و این نوع از همه انواع[40] بدتر باشد. نافهاى بوزن ده درم برآید، که درو یک مثقال بیشتر نبود، و درو نیز شیاف باشد. و پوستها برهم پیچیده، (و) بکارى زیادت نیاید، مگر][41] عطّاران آن را با مشک نیکو بیامیزند. و این اخس انواع مشک باشد.
امتحان مشک، آبگینه بر آتش نهند، و قدرى مشک بر وى اندازند، اگر بوى مشک خالص آید، نیکو باشد. و اگر بوى دیگر ظاهر گردد، مغشوش بود[42]. و نیز در سر دندان بخایند، و در رکوئى گیرند، و بمالند، اگر رکو رنگین شود، و ثفلى بماند[43] مشک بود. و اگر همه با رکو حل[44] شود، و هیچ نماند، خیانت کرده باشند.
دیگر سر[45] سوزن در سیر زند[46]، و در سر[47] نافه زند، اگر بوى مشک دهد نیکست، و اگر بوى[48] سیر دهد، بد باشد.
______________________________
(1)- از نسخه ج، ن
افزوده شد
(2)- ج، ن: و اما
(3)- کلمه (انواع) در- ج، ن- نیست
(4)- از صفحه 151 سطر هفتم تا اینجا مقدار یک ورق از نسخه- م- افتاده است
(5)- ج، ن، م: نیکو بود و اگر مغشوش بود بوى دیگر ظاهر شود- ج، ن: نیک بود
(6)- ع، ج، ن: نماند
(7)- کلمه (حل) در- م، ن، ج- نیست
(8)- کلمه «سر» (در هر دو موضع تنها) در- ع- است
(9)- م: در سر زنند- ج، ن: در سیر زنند
(10)- (بوى) در- ن- نیست.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 251
و بنافه اعتبار نشاید کرد، از بهر آنکه در نافه نیز خیانت مىکنند، بسوزن در وى (مى) آگنند.
و اگر در نافه جو یا گندم یا بند «بد باشد[49]». و مشکفروشان گویند آهو جو خورده است، دروغ گویند، آن نشان خیانت باشد.
و اگر خون یابند، دلیل آن باشد که نافه زود شکافتهاند (پیش از یک سال).
و اگر مشک سفید باشد، دلیل آن بود که نافه نم یافته باشد[50]، و مشک تباه شده. و خیانت مشک بسیار بود «احتیاط تمام باید کرد.»[51]
خاصیّت مشک، بزهرها سود دارد. و در داروهاء چشم کنند، و در مفرّحات بکار دارند، «و در مزاجهاء سرد استعمال کنند[52]».] و مضرّت حدّت[53] مشک بکافور دفع شود[54].
______________________________
(1)- تنها در- ع- است
(2)- (باشد) در- م- نیست
(3)- تنها در- ع- است
(4)- م: بکار دارند- آنچه در میان علامت گذارده شده در- ج، ن- نیست- و از صفحه 349 سطر 17 تا اینجا از نسخه ب افتاده است
(5)- ع: و مضرت و حدت
(6)- ب: دفع توان کرد.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 252
فصل در معرفت عنبر 70 و خاصیت آن[55]
عنبر انواع است امّا بهترین (آن) اشهب است، نیک [سفید، و بوزن سبک. و چون بشکنند میان او] سفید باشد. و تو بر تو بود[56]، و چربى آن بسیار نبود، و بوى او بر (بوى) مشک غلبه کند[57].
و بعد از آن سلاهطى[58] باشد. و آن[59] ازرق و چربست[60] و بوى او بر بوى مشک غلبه بکند[61].
و بعضى از آن سفید بوده (باشد). از جهت هوا سیاه شود. و چون بشکنند خاکرنگ باشد، و اندکى بسرخى زند. بعد از آن عنبر سیاه باشد و آن جز غالیه را نشاید.
امتحان عنبر. آبگینه بر آتش نهند، و عنبر بر وى اندازند[62]،
______________________________
(1)- ع: و خواص او
(2)- ج، ن، م: میان او سفید و توى تو- ب: نیک سفید باشد و توى تو بود
(3)- ج، ن: بکند
(4)- ج، ن: سلاهطى- ع: سلاطن
(5)- (آر) در- ج، ن- نیست
(6)- ج، ن: ازرق باشد و چرب
(7)- ع: برو ریزند.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 253
اگر بوى عنبر[63] خالص دهد، نیکو باشد. و اگر بوى دیگر با وى[64] آمیخته بود، مغشوش باشد.
و نشان عنبر خالص آنست که تمام گداخته شود. و بر روى آبگینه برود مانند روغن. (و) اگر[65] تمام گداخته نشود، مغشوش باشد.
و گداخته را قدرى در جامه سفید مالند[66]، اگر سبز نماید خالص است. و الّا مغشوش «باشد.
و[67]» امتحان او چون امتحان مشک است و خاصیت او[68] بسیار است.
______________________________
(1)- ع: مشک
(2)- ع: با او
(3)- ب: و اگر- نسخ دیگر: اگر
(4)- ب:
مالى
(5)- (باشد و) تنها در ع است
(6)- ع: و خواص او.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 254
فصل در (معرفت و) صفت عود و خواص او[69]
[عود] انواع بسیار[70] است. و هر عودى[71] که بر سر آب آید سخت[72] بد باشد. باید[73] که محکم و چرب و شیرین[74] و نسو باشد.
«و بوى او[75]» بر آتش پایدار بود، و چون بر آتش نهند[76] از اوّل تا آخر (بوى او) یکسان بود، (و) بآخر که سوخته شود[77] بوى او ناخوش نشود[78].
عود جاوى[79] [هم] نیکو باشد. از همه بهتر عود قمارى باشد[80]، که همه صفات نیکى درو جمع است[81].
خاصیت عود بدماغ و اعصاب سود دارد، و قوّت دل دهد. (و) در
______________________________
(1)- ع: و خاصیت او
(2)- کلمه (بسیار) تنها در- ع- است
(3)- ج، ن، م، ب: عود
(4)- ع: بغایت
(5)- (باید) در- م- نیست
(6)- ع: ستبر
(7)- ب: و بوى آن- ج، ن، م: و بر آتش بوى آن: در- ب- نیست
(8)- ع: بر آتش باید آزمود و بر آتش بوى او
(9)- ع: بآخر سوختگى
(10)- ب: ناخوش گردد و- ج، ن: مغشوش نشود
(11)- م: و عود
(12)- ع: و از همه انواع عود قمارى بهتر بود
(13)- ج، ن، م، ب: جمعاند.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 255
مفرّحها و معجونها کنند. معده ضعیف را زود[82] بصلاح[83] آورد. و چون بخایند بوى دهن خوش کند. و بیشتر[84] اعضا را سود دارد.
______________________________
(1)- (زود) تنها در- ع-
است
(2)- ع، ب: باصلاح
(3)- ج، ن، م: و بیشترى.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 256
فصل در معرفت انواع کافور و خاصیت آن[85]
درخت کافور و صندل در جزیرههاى[86] [سخت است، و بیشهاء باریک. بزمستان[87] چون برگ ندارد نمىتوان شناخت. و تابستان نیز در آن بیشها مار بسیار بود. و ماران (بسیار) جهت[88] خنکى خود را بر درخت مىپیچند[89] رفتن بآنجا[90] ممکن نیست، و تابستان بسر کوهها روند، و تیر بآن درخت که شناخته باشند اندازند، جهت نشان. پس چون زمستان رسد بآنجا شوند[91]. هرکس که تیر خود در درختى باز- یابد[92] آن درخت از آن او باشد.
و چوب درخت کافور چوبى بود سپید، و بسرخى زند. و[93] زود
______________________________
(1)- ع: و خواص او
(2)- ب: در یکى از جزیرههاى هندوستان مىباشد و در جوف چوب آن درخت بهم رسد
(3)- ج، ن: زمستان
(4)- ع: و ماران بسبب
(5)- م، ج، ن: مىپیچد.- و در ع، افزوده شده: تابستان
(6)- ع: بآنجا رفتن
(7)- ع: روند
(8)- م: یابند
(9)- ج، ن: (واو) ندارد.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 257
شکن باشد. و کافور مانند صمغى باشد در میان آن چوب، و برون نیاید. چون بشکافند کافور از آن میان برون آید. (و) آنچه از میان چوب[94] برون توانند[95] کرد برون کنند. و بعد آن[96] چوب را بجوشانند و از آب او کافور معمول بتصعید حاصل کنند. آنچه از میان چوب برون ریزد، آن را ریاحى خوانند.
و آنچه (از او) بتصعید بیرون کنند[97]، فیصورى[98] 71 گویند. و آن (جمله) سپیدى بود که با زردى زند. و انواع دیگر باشد. اما ریاحى و فیصورى[99] یک من بسیصد دینار بخرند. و معمول یک من به پنج دینار بخرند[100].
در کافور خیانت بسیار کنند، نیک احتیاط باید کرد[101].]
امتحان کافور در آبگینه «کنند، و[102]» بر آتش نهند، اگر تمام گداخته شود[103]. خالص باشد. [و اگر چیزى بماند، خیانت کرده باشند.
و بر طعم و بوى اعتماد نشاید کرد. و آنکه[104] پارههاء محکم که بدست مالیده نشود[105] کافور خالص باشد.
محافظت کافور آنست که از هوا و باد نگه دارند[106]، در شیشه یا موضعى استوار باید کرد، و قدرى جو با آن بیامیخت که ممکن باشد
______________________________
(1)- (چوب) تنها در- ع-
است
(2)- ع: توان
(3)- ع: از آن
(4)- ع:
حاصل کنند
(5)- ع، ن، ج: فنصورى
(6)- م: نهند- ج، ن: ندارد
(7)- از صفحه 256 سطر سوم تا اینجا از نسخه ب افتاده است
(8)- تنها در- ع- است
(9)- ب: امتحانش چون بر سر آبگینه بر آتش نهند بگدازد
(10)- م: و یک
(11)- ج، ن، م: مالیده بود
(12)- ج، ن در اینجا افزوده: (آن را).
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 258
که از هوا تحلیل یابد، و مضمحل «و متلاشى[107]» گردد[108].]
خاصیّت (و منفعت) کافور[109]. کافور حرارت را بنشاند[110]. و [در] زهرهاء گرم[111] سود دارد [بغایت]. و در آبله و جوشش که در چشم پدید آید بکار دارند[112]. و بویهاء گرم بآن اعتدال گیرد[113]. و قوت باه را ضعیف کند[114]. [و اگر بر مرده پراکنند مدّتى مدید بر آن هیأت و صورت بماند.
______________________________
(1)- (و متلاشى) تنها
در- ع- است
(2)- تا اینجا مقدار شش سطر از نسخه ب افتاده است
(3)- ب: خاصیت آن
(4)- ج، ن، ب: کافور حرارت بنشاند
(5)- ب: گرم را
(6)- ب: و آبله و گل چشم را که در وى جوشش باشد نگاه دارد
(7)- ب: و در مفرحهاى معتدل بکار آید
(8)- ب: گرداند.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 259
فصل در معرفت (انواع) صندل و خواص او.]
«انواع صندل 72 بسیار است[115]»، و بهترین صندل[116] نوعى باشد که بزردى نزدیک باشد[117]، و سفید بود. و محکم و [چرب و (زرد، و) نسو[118] مانند عود].
و بعد از آن [نوعى باشد] سرخ. [و آن جز طلى را نشاید. و آلات شطرنج[119] و نرد و غیرهم[120]] (از آن سازند).
خاصیّت [صندل]، درد سر که از گرمى بود طلا کنند سود دارد[121].
و معده گرم[122] را قوّت دهد، و حرارت باعتدال آورد.
______________________________
(1)- ب: صندل هم در آن
جزایر است انواع است- ج، ن، م: صندل انواع باشد- ب، افزوده: «سپید و سرخ و زرد»
(2)- ب: صندل آن
(3)- ج، ن، م: که بزردى نیک باشد- ب: و خاصترین بزردى زند
(4)- ع: صو؟
(5)- ع: و آلات و شطرنج
(6)- ع: و غیره
(7)- ج، ن، م، ب: درد سر گرم را طلا کنند (ب: سازند) و جگر و معده را مفید بود
(8)- ع- افزوده: «و معتدل».
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 260
فصل در (معرفت و) صفت زعفران (و خاصیت آن)
زعفران در بسیارى از مواضع[123] باشد. گل کبودرنگ دارد.
در[124] آخر فصل خریف شکفته شود. و بهترین زعفران قهستانى[125] [و بادغیسى و جاستى] بود، که بغایت سرخ و خوشرنگ و تیزبوى بود، و بر ریشهاى او[126] اندک مایه سفیدى باشد. «و باید که تازه بود[127]».
خاصیّت [زعفران بسیار است، در داروها و عطرها و رنگها (و غذاها[128]) و حلواها بکار دارند،] دل را قوّت دهد، و نشاط بسیار آورد[129]. «بسطى بافراط دارد، و بغایت نیکو باشد[130].»
______________________________
(1)- ب: بسیار جاى
(2)- ج، ن، م: و گلى کبود دارد و در
(3)- ع: و بهترین زعفران قسمانى؟- ب: بهترین قهستانى
(4)- ع: و بر ریشها را
(5)- در- ع، ب- نیست
(6)- در- ع، ب- نیست
(7)- ب: قوت دل دهد و فرح آرد
(8)- در م، ج، ن- نیست.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 261
فصل در معرفت زباد 73 و خواص آن[131]
زباد از جانوریست مانند گربه[132] (و سگ، و قدرى از گربه بزرگتر)، و دنبال او درازتر باشد[133]. «در ما بین لاهوز و دهلى مىباشد[134]» هر روز (بقدر) نیم مثقال یا بیشتر[135] از اطراف پستان و سینه او حاصل آید[136].
بوى خوش دارد[137]، بنرخ مشک بخرند.
و از موضع خایه او[138] چون بیفشارند، بقدر نیم درم چیزى مانند روغن بسته که بوى مشک ازو مىآید[139] حاصل گردد. بعضى او را گربه عنبر و گربه مشک گویند. «و از همه تن او بوى خوش آید، و دماغ را
______________________________
(1)- ع: و خاصیت او
(2)- ع: زباد از جانوریست مانند گربه- ب:
زباد اصل آن جانوریست مثل گربه
(3)- ج، ن، م: و دنبالى درازتر
(4)- فقط در- ب- است
(5)- ج، ن: یا زیادت
(6)- ب: و از ناف او عرقى غلیظ گیرند
(7)- ج، ن: کند
(8)- (او) در- م، ج، ن- نیست
(9)- ج، ن، م:
از او مىدمد.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 262
بغایت نافع باشد[140]».
«و اگر در گوش نهند بادهائى که در گوش باشد، تحلیل کند[141].»
______________________________
(1)- در- ع، ب- نیست
(2)- م، ج، ن: و درد گوشى که از باد خیزد چون در وى نهند باد را بکشند.
تنسوخ نامه ایلخانى، متنج1، ص: 263
فصل در صفت لادن و خواص آن[142]
(از بلاد شام آرند، و)[143] از موى و ریش بز حاصل کنند.
و اصل آن چیزى دوسنده[144] باشد که (در آن حدود) بر گیاه نشیند. «و بز (آن گیاه دوست دارد)، آن را بخورد. چون بز مىخورد[145]» لادن بر ریش و موى او مىبندد. هرچه بر ریش و مویهاى (پیش) او بود پاک باشد، و با زردى زند. و آن را فرسى خوانند.
و آنچه بر ران و سم او نشیند[146]، با سرگین آمیخته بود. (و با ناپاکى و روث[147]).
خاصیت لادن[148]، در داروها بکار دارند. روغن او موى را زیادت کند، (و برآورد). و اگر بزیر آبستن[149] دود کنند، بچه مرده بیفکند[150].
و بخیانت عنبر کنند.
______________________________
(1)- ع: در معرفت لادن
و خاصیت او
(2)- ب: لادنى از اطراف شام آرند
(3)- ع: دوسنده- م: بر دوشنده
(4)- ع: و بز آن را بخورد چون بز مىخورد
(5)- م: نشیند- ع: بندد
(6)- در- ع، ب- نیست
(7)- ج، ن، م: خاصیت او
(8)- ع: بر آبستن
(9)- ج، ن: بیفکند- ع: بیفکنند.
[1] ( 1)- ج: رابع.
[2] ( 1)-( اول) تنها در- ع- است
[3] ( 2)- ع، م: و خواص او
[4] ( 3)- از صفحه 209 سطر پانزده تا اینجا از نسخه- ب- افتاده است
[5] ( 4)- ب: که در آن حوالى
[6] ( 5)- ع: شد
[7] ( 6)- ب، ن، ج: نافه او
[8] ( 7)- ب: و بیاویزد
[9] ( 8)- ج، ن، م: شود
[10] ( 9)- ب: محکم و بسته.
[11] ( 1)- ع: که آهوئى که
[12] ( 2)- ب: و بهمن
[13] ( 3)- ع: متولد مىشود
[14] ( 4)- کلمه( اما) تنها در- ب- است
[15] ( 5)- ع: ختن
[16] ( 6)- ب: خطائى مىآورند و
[17] ( 7)-( سبب) در- ج، ن- نیست
[18] ( 8)- ب: نزدیک
[19] ( 9)- ن، ج: یک درم بیش نبود
[20] ( 10)- ب: پوست او
[21] ( 11)- ع: نباشد
[22] ( 12)- ب: و ظاهر است
[23] ( 13)- ع:
نافهاى ختنى نرم
[24] ( 14)- ع: نباشد
[25] ( 15)- ب: ختن
[26] ( 16)- ع: دارند
[27] ( 17)- ج، ن: آورد
[28] ( 18)- ج، ن، ع: از وى- ب: از بینى
[29] ( 19)- ب: که از دیگر مشک دو مثقال
[30] ( 20)- ب: دانگ تمام باشد.
[31] ( 1)- ب: یا چهار مثقال بود- ع: تا چهار مثقال برنیاید
[32] ( 2)- در- ب، ج- نیست
[33] ( 3)- ب: و نافه
[34] ( 4)- ب: میسالى- ج، ن: سالى( در هر دو نسخه بىنقطه است)
[35] ( 5)- ب: نباشد- ع: باشد
[36] ( 6)- ع: نسر
[37] ( 7)- ب: اما در قوت و مضرت حدت مشک بکافور دفع توان کرد. و اللّه اعلم.
[38] ( 1)- از نسخه ج، ن افزوده شد
[39] ( 2)- ج، ن: و اما
[40] ( 3)- کلمه( انواع) در- ج، ن- نیست
[41] ( 4)- از صفحه 151 سطر هفتم تا اینجا مقدار یک ورق از نسخه- م- افتاده است
[42] ( 5)- ج، ن، م: نیکو بود و اگر مغشوش بود بوى دیگر ظاهر شود- ج، ن: نیک بود
[43] ( 6)- ع، ج، ن: نماند
[44] ( 7)- کلمه( حل) در- م، ن، ج- نیست
[45] ( 8)- کلمه« سر»( در هر دو موضع تنها) در- ع- است
[46] ( 9)- م: در سر زنند- ج، ن: در سیر زنند
[47] ( 9)- م: در سر زنند- ج، ن: در سیر زنند
[48] ( 10)-( بوى) در- ن- نیست.
[49] ( 1)- تنها در- ع- است
[50] ( 2)-( باشد) در- م- نیست
[51] ( 3)- تنها در- ع- است
[52] ( 4)- م: بکار دارند- آنچه در میان علامت گذارده شده در- ج، ن- نیست- و از صفحه 349 سطر 17 تا اینجا از نسخه ب افتاده است
[53] ( 5)- ع: و مضرت و حدت
[54] ( 6)- ب: دفع توان کرد.
[55] ( 1)- ع: و خواص او
[56] ( 2)- ج، ن، م: میان او سفید و توى تو- ب: نیک سفید باشد و توى تو بود
[57] ( 3)- ج، ن: بکند
[58] ( 4)- ج، ن: سلاهطى- ع: سلاطن
[59] ( 5)-( آر) در- ج، ن- نیست
[60] ( 6)- ج، ن: ازرق باشد و چرب
[61] ( 3)- ج، ن: بکند
[62] ( 7)- ع: برو ریزند.
[63] ( 1)- ع: مشک
[64] ( 2)- ع: با او
[65] ( 3)- ب: و اگر- نسخ دیگر: اگر
[66] ( 4)- ب:
مالى
[67] ( 5)-( باشد و) تنها در ع است
[68] ( 6)- ع: و خواص او.
[69] ( 1)- ع: و خاصیت او
[70] ( 2)- کلمه( بسیار) تنها در- ع- است
[71] ( 3)- ج، ن، م، ب: عود
[72] ( 4)- ع: بغایت
[73] ( 5)-( باید) در- م- نیست
[74] ( 6)- ع: ستبر
[75] ( 7)- ب: و بوى آن- ج، ن، م: و بر آتش بوى آن: در- ب- نیست
[76] ( 8)- ع: بر آتش باید آزمود و بر آتش بوى او
[77] ( 9)- ع: بآخر سوختگى
[78] ( 10)- ب: ناخوش گردد و- ج، ن: مغشوش نشود
[79] ( 11)- م: و عود
[80] ( 12)- ع: و از همه انواع عود قمارى بهتر بود
[81] ( 13)- ج، ن، م، ب: جمعاند.
[82] ( 1)-( زود) تنها در- ع- است
[83] ( 2)- ع، ب: باصلاح
[84] ( 3)- ج، ن، م: و بیشترى.
[85] ( 1)- ع: و خواص او
[86] ( 2)- ب: در یکى از جزیرههاى هندوستان مىباشد و در جوف چوب آن درخت بهم رسد
[87] ( 3)- ج، ن: زمستان
[88] ( 4)- ع: و ماران بسبب
[89] ( 5)- م، ج، ن: مىپیچد.- و در ع، افزوده شده: تابستان
[90] ( 6)- ع: بآنجا رفتن
[91] ( 7)- ع: روند
[92] ( 8)- م: یابند
[93] ( 9)- ج، ن:( واو) ندارد.
[94] ( 1)-( چوب) تنها در- ع- است
[95] ( 2)- ع: توان
[96] ( 3)- ع: از آن
[97] ( 4)- ع:
حاصل کنند
[98] ( 5)- ع، ن، ج: فنصورى
[99] ( 5)- ع، ن، ج: فنصورى
[100] ( 6)- م: نهند- ج، ن: ندارد
[101] ( 7)- از صفحه 256 سطر سوم تا اینجا از نسخه ب افتاده است
[102] ( 8)- تنها در- ع- است
[103] ( 9)- ب: امتحانش چون بر سر آبگینه بر آتش نهند بگدازد
[104] ( 10)- م: و یک
[105] ( 11)- ج، ن، م: مالیده بود
[106] ( 12)- ج، ن در اینجا افزوده:( آن را).
[107] ( 1)-( و متلاشى) تنها در- ع- است
[108] ( 2)- تا اینجا مقدار شش سطر از نسخه ب افتاده است
[109] ( 3)- ب: خاصیت آن
[110] ( 4)- ج، ن، ب: کافور حرارت بنشاند
[111] ( 5)- ب: گرم را
[112] ( 6)- ب: و آبله و گل چشم را که در وى جوشش باشد نگاه دارد
[113] ( 7)- ب: و در مفرحهاى معتدل بکار آید
[114] ( 8)- ب: گرداند.
[115] ( 1)- ب: صندل هم در آن جزایر است انواع است- ج، ن، م: صندل انواع باشد- ب، افزوده:« سپید و سرخ و زرد»
[116] ( 2)- ب: صندل آن
[117] ( 3)- ج، ن، م: که بزردى نیک باشد- ب: و خاصترین بزردى زند
[118] ( 4)- ع: صو؟
[119] ( 5)- ع: و آلات و شطرنج
[120] ( 6)- ع: و غیره
[121] ( 7)- ج، ن، م، ب: درد سر گرم را طلا کنند( ب: سازند) و جگر و معده را مفید بود
[122] ( 8)- ع- افزوده:« و معتدل».
[123] ( 1)- ب: بسیار جاى
[124] ( 2)- ج، ن، م: و گلى کبود دارد و در
[125] ( 3)- ع: و بهترین زعفران قسمانى؟- ب: بهترین قهستانى
[126] ( 4)- ع: و بر ریشها را
[127] ( 5)- در- ع، ب- نیست
[128] ( 6)- در- ع، ب- نیست
[129] ( 7)- ب: قوت دل دهد و فرح آرد
[130] ( 8)- در م، ج، ن- نیست.
[131] ( 1)- ع: و خاصیت او
[132] ( 2)- ع: زباد از جانوریست مانند گربه- ب:
زباد اصل آن جانوریست مثل گربه
[133] ( 3)- ج، ن، م: و دنبالى درازتر
[134] ( 4)- فقط در- ب- است
[135] ( 5)- ج، ن: یا زیادت
[136] ( 6)- ب: و از ناف او عرقى غلیظ گیرند
[137] ( 7)- ج، ن: کند
[138] ( 8)-( او) در- م، ج، ن- نیست
[139] ( 9)- ج، ن، م:
از او مىدمد.
[140] ( 1)- در- ع، ب- نیست
[141] ( 2)- م، ج، ن: و درد گوشى که از باد خیزد چون در وى نهند باد را بکشند.
[142] ( 1)- ع: در معرفت لادن و خاصیت او
[143] ( 2)- ب: لادنى از اطراف شام آرند
[144] ( 3)- ع: دوسنده- م: بر دوشنده
[145] ( 4)- ع: و بز آن را بخورد چون بز مىخورد
[146] ( 5)- م: نشیند- ع: بندد
[147] ( 6)- در- ع، ب- نیست
[148] ( 7)- ج، ن، م: خاصیت او
[149] ( 8)- ع: بر آبستن
[150] ( 9)- ج، ن: بیفکند- ع: بیفکنند.